گنجور

 
مولانا

اندرین بود او که الهام آمدش

کشف شد این مشکلات از ایزدش

کو بگفتت در کمان تیری بنه

کی بگفتندت که اندر کش تو زه

او نگفتت که کمان را سخت‌کش

در کمان نه گفت او نه پر کنش

از فضولی تو کمان افراشتی

صنعت قواسیی بر داشتی

ترک این سخته کمانی رو بگو

در کمان نه تیر و پریدن مجو

چون بیفتد بر کن آنجا می‌طلب

زور بگذار و بزاری جو ذهب

آنچ حقست اقرب از حبل الورید

تو فکنده تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها بر ساخته

صید نزدیک و تو دور انداخته

هرکه دوراندازتر او دورتر

وز چنین گنجست او مهجورتر

فلسفی خود را از اندیشه بکشت

گو بدو کوراست سوی گنج پشت

گو بدو چندانک افزون می‌دود

از مراد دل جداتر می‌شود

جاهدوا فینا بگفت آن شهریار

جاهدوا عنا نگفت ای بی‌قرار

هم‌چو کنعان کو ز ننگ نوح رفت

بر فراز قلهٔ آن کوه زفت

هرچه افزون‌تر همی‌جست او خلاص

سوی که می‌شد جداتر از مناص

هم‌چو این درویش بهر گنج و کان

هر صباحی سخت‌تر جستی کمان

هر کمانی کو گرفتی سخت‌تر

بود از گنج و نشان بدبخت‌تر

این مثل اندر زمانه جانی است

جان نادانان به رنج ارزانی است

زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد

لاجرم رفت و دکانی نو گشاد

آن دکان بالای استاد ای نگار

گنده و پر کزدمست و پر ز مار

زود ویران کن دکان و بازگرد

سوی سبزه و گلبنان و آب‌خورد

نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت

از که عاصم سفینهٔ فوز ساخت

علم تیراندازیش آمد حجیب

وان مراد او را بده حاضر به جیب

ای بسا علم و ذکاوات و فطن

گشته ره‌رو را چو غول و راه‌زن

بیشتر اصحاب جنت ابلهند

تا ز شر فیلسوفی می‌رهند

خویش را عریان کن از فضل و فضول

تا کند رحمت به تو هر دم نزول

زیرکی ضد شکستست و نیاز

زیرکی بگذار و با گولی‌بساز

زیرکی دان دام برد و طمع و گاز

تا چه خواهد زیرکی را پاک‌باز

زیرکان با صنعتی قانع شده

ابلهان از صنع در صانع شده

زانک طفل خرد را مادر نهار

دست و پا باشد نهاده بر کنار