گنجور

 
صائب تبریزی

شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم

عیار عشق را از لرزش آواز می دانم

از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر

که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم

نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من

قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم

من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را

که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم

همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را

که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم

ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را

که انجام سفر را پله آغاز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون

که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم

نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم

زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم

که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم

درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم

که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم