گنجور

حاشیه‌ها

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 16
داستان آغاز خلافت عثمان 4
توانایی دل برای معراج
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار550
روح و جانت را از اندیشه های غیر دوست خالی کن.
(اندیشه ها و دانش هایی که چون گرداب می چرخند و در آن همه چیز هست غیر از دوست)
پس از آن بوی گل خوشبو از آن دیار نصیب شود.
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی 552
اگر در جمع انسانهای بی نفس و رها از خویشتن قرار گیری "براق" که همان حالت زیبای خالی شدن و نیستی است تو را به معراج می برد.
(براق مرکب مخصوص پیامبر در معراج است در وصف براق:
از قاطر کوچکتر.دو بال در اطراف ران که پاها را به حرکت در می‌آورد.هر گام آن به اندازه میدان دیدش.هر گاه از کوه سرازیر میشد دستانش کوتاه و پاهایش بلند میشد. ...بحار الانوار
در صورت صحیح بودن روایت ،وصف براق مانند وصف بهشت و جهنم در قرآن است؛یعنی توصیف با تمثیل برای چیزی که در کلام نمی گنجد.)
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
مولانا تمثیلات بی نظیری برای معراج می فرماید :
معراج جسمانی نیست مانند رفتن به کره ماه بلکه مانند تبدیل شکر در نیشکر است.
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
مانند صعود بخار به سوی آسمان نیست بلکه مانند تحول و معراج جنین به سمت عقل انسانی است.
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت، گر نیستی
اسب نیستی براقی خوش رفتار و تیز پا برای تو خواهد شد،اگر فنای تمامی افکار و اوهام تو را به سوی هستی حقیقی آورد.
دست نه و پای نه ،رو تا قدم
آنچنانکه تاخت جان ها از عدم558
بدون دست و پا و حرکت جسمانی،با این معراج فرازمانی به آغاز آفرینش برو.
آنجایی که روح ها از نیستی به سوی وجود می تاختند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود:

داستان آغاز خلافت عثمان 3
ظاهر آن شاخ،اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شو شاخ،هست522
پس از بیان این حقیقت که باطن انسان،چون خداوند بی انتهاست،در یک تمثیل زیبا اصل انسان را معرفی می کند:
به یک درخت میوه ژرف بیندیشید ؛ظاهرا شاخه اصل میوه است اما در حقیقت میوه سبب به وجود آمدن شاخه است .اگر میوه مقصود نبود اصلا درخت کاشته نمی شد و آبیاری و ...
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
ظاهرا میوه از درخت است اما حقیقتا درخت از میوه است؛یعنی دلیل اصلی و هدف درخت است.
انسان نیز این گونه است اصل باطن خدایی اوست که میوه است و جسم چون درخت می باشد.
گر به صورت من ز آدم زاده ام
من به معنی جد جد افتاده ام527
کز برای من بدش سجده ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک528
گفتار پیامبر ص را می‌آوردکه میوه آفرینش من هستم.
از میان انسانها نیز باطن و حقیقت محمدیه (که در 14 نور پاک ساری است)میوه و هدف آفرینش است؛زیرا این نور اولین آفریده است و خداوند سایر آفریده ها را ازین نور آفرید.
دل به کعبه می رود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
حقیقت انسان و میوه آفرینش که دل هست توان معراج دارد .هر لحظه ای به سوی کعبه می رود.البته جسم هم از لطافت دل لطیف می شود. (توان سیر جسم اولیا ازین جاست.)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 13 داستان آغاز خلافت عثمان خلیفه سوم مسلمانان
زمانی که نوبت به خلافت عثمان بن عفان؛سومین خلیفه مسلمانان رسید.بالای منبر پیامبر آمد.
(منبر پیامبر سه پله داشت )
ابوبکر و عمر نخستین خلیفه مسلمانان زمان آغاز خلافت هر کدام بر پله دوم و سوم نشسته بودند.
خلیفه سوم بر پله اول و جایگاه پیامبر نشست.یکی از حاضران فضول اعتراض کرد که با وجود آنکه از نظر رتبه از سلف خود پایینتری چطور بر جای پیامبر نشستی؟
خلیفه جواب داد اگر بر پله دوم یا سوم می نشستم گمان می کردید می خواهم خود را هم پایه ابوبکر و عمر بدانم ،اما اکنون که بر جای پیامبر نشسته ام کسی چنین گمانی نمی کند (زیرا فاصله من و مقام پیامبر بسیار زیاد است).
پس از آن خلیفه سوم به جای خواندن خطابه تا عصر خاموش نشست و کسی جرات اعتراض یا بیرون رفتن از مسجد را نداشت .
مولانا در این داستان به موضوع ارشاد بدون کلام نظر دارد .
نوری که در سکوت هست از بسیاری از سخنان راهگشا تر است ؛اما برای نوربین ها و روشنایی شناسان.
همچنین مولانا به مناسبت،دریافت های زیبای خود را از حقیقت آدمی و معراج های انسانی بازگو می کند.
نکته:جز این که این تمثیل در فضای اهل سنت بیان می شود،احترام به خلفای چهارگانه در فرهنگ اسلامی جایگاه خاصی داشته است و این احترام نه فقط برای خود آنها بلکه برای اعتلای اسلام و عظمت اسلام در مقابل کفار بوده است.
سیره عملی امیرالمومنین (که خود نیز یکی از این خلفا می باشد)بر همین اساس بوده است .
جمله معروف خلیفه دوم در مورد ایشان ؛ " اگر علی نبود عمر هلاک می شد" ،نشان از همکاری و همراهی خالصانه ایشان در جهت اعتلای اسلام دارد.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 14
داستان آغاز خلافت عثمان 2
بعد از آن بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر،لب خاموش بود496
هیبتی بنشسته بد بر عام و خاص
پر شده نور خدا آن صحن و بام 498
بر همگان هیبتی از سکوت خلیفه سوم نشسته بود.و صحن و بام مسجد پر از نور خدا شده بود.
هر که بینا، ناظر نورش بدی
کور زآن خورشید هم گرم آمدی499
آنکه آشنای جان بود و چشم دلش بینا آن نور را می دید و حتی اگر ظاهرا نابینا بود گرما و صمیمیت آن را می یافت.
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اختر های گردون می رسد519
از ارواح پاک اولیا و انبیا که مانند ستاره درخشان است به سوی ستارگان مدد می رسد و این نور (که در سکوت آدمی موج می زند)باعث درخشانی ستارگان شده است.
ظاهر آن اختران؛قوام ما
باطن ما گشته قوام سما520
از زاویه ظاهر و دنیای مادی،ستارگان به زندگی ما نور و قوام می بخشند و از زاویه باطن ؛این حقیقت انسان است که ستارگان را برپا می دارد.
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنا عالم اکبر تویی521
ظاهر ما دنیایی کوچک و محدود که حتی اولیا را هم در چالش ظاهری قرار می دهد
امیرالمومنین سر در چاه راز می گوید .سعدی به خوبی بازگو کرده است :
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی
از یعقوب نبی سوال می کند که از مصر بوی پیراهن یوسف را یافتی چرا در چاه کنعان که نزدیک خودت بود ندیدی؟؟!!
جواب می دهد که احوال ما مثل برق جهنده است،کاهی آشکار و گاهی پنهان ؛گاهی بر عرش می نشینیم و گاهی جلوی پای خود را نمی بینیم.
جسم و عوارض آن پوششی است برای باطن وصف ناپذیر اولیا به گونه ای که مردم هم عصر با انبیا از خداوند می خواستند که ظاهر پیامبرشان مادی نباشد و فرشته گونه باشد.
(متاسفانه تصویری که ما از انبیا و امامان در ذهن هایمان می سازیم همبن تصویر بسیار قدسی فرشته گونه است که مشرکین می گفتند اگر چنین باشد ،ایمان می آوریم.)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

محمد در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۷:

در باره معراج این حقیقت بر اهل دین مکشوف است که معراج روحانی و جسمانی است که معراج جسمانی مختص به حضرت رسول اکرم بوده و حتی در باره بقیه ائمه این نوع معراج گفته نشده و اما معراج روحانی امریست که برای هر مومن حقیقی قابل دست یافتن است که فرمودند الصلاه معراج المومن .
لازم به یاد اوری است که زمانی که مینویسید حضرت مولانا نباید حضرت رسول را بدون القاب و احترامات یاد کنید تا موجب این شبه شود که مولانا را مقامی بالا تر از رسول اکرم قائل هستید.

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 12 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 6 ادامه تمثیلات
در بیت 448 مولانا از ما می خواهد که به سرعت به ارواح قدسی سالکان متصل شویم.یاد آور آیه 27 سوره فرقان است :
روزی که ستمکار دستهای خود را می گزد و می گوید ای کاش به پیامبر راهی می جستم (در صدد اتصال به روح پیامبر بر می آمدم.)
زآن همه جنگند این اصحاب ما
جنگ کس نشنید اندر انبیا 450
زآنکه نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود451
جنگ در میان پیروان انبیا ست.
انبیا مانند نور خورشید هستند زلال و یکدست ولی نور جسم وروح حیوانی: مثل نور چراغ است که همراه با دود(اختلاف) است.
باز از هندوی شب چون ماه زاد
در سر هر روزنی نوری فتاد457
تمثیل روح انسانی:
روح خدایی - انسانی مانند ماه است که در شب تاریک سر بیرون می‌آوردو به هر پنجره ای می تابد.
نور آن صد خانه را تو یک شمر
که نماند نور این،بی آن دگر458
نور همه خانه ها و پنجره ها یکی و در اتحاد با هم است.
این مثال نور آمد مثل،نی
مر تو را هادی عدو را رهزنی461
بر مثال عنکبوت آن زشت خو
پرده های گنده را بر بافد او462
تمثیل برای حق ستیزان که با وجود نور فراگیر آن را نمی بینند و انکار می کنند:
منکر روشنایی مانند عنکبوتی است که به دور خود تارهای سست افکار و اوهام را پیچیده است.
از لعاب خویش پرده نور کرد
دیده ادراک خود را کور کرد463
او با اندیشه ها شاید دانش ها و باورهایی که گمان می کند راهگشاست،تارهایی به دور خود می تند و همیشه از تاریکی و افسردگی شکایت می کند.
گردن اسپ ار بگیرد بر خورد
ور بگیرد پاش،بستاند لگد464
تمثیل زیبا برای جهان هستی :
جهان هستی چون اسبی پویان است،اگر این حق ستیز گردن او را بگیرد موفق می شود؛اما چنانچه پای او را بگیرد لگد می خورد.
در اوپانیشادها(متون کهن هندی)جهان هستی به اسب تشبیه شده است :
چشم اسب ،خورشید
تنفس :باد.
رگها:رودخانه ها.
موها:درختان و جنگلها
درون اسب؛ کوه ها و تپه ها
گردن اسب:بالاترین نقطه و مرکز وحدت.
پاها:نقطه مقابل وحدت ؛رمز کثرت جهان و کنایه از دنیای بی وفا.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

مهدی کاظمی در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۹:

روزی اهل توکل همه جا آماده است

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 10 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 4 تمثیلات یگانگی جان آدمیان
شب به هر خانه چراغی می نهند
تا به نور آن ز ظلمت می رهند
آن چراغ این تن بود،نورش چو جان
هست محتاج فتیل و این و آن426
تمثیل دیگر:
چراغهای خانه ها متعدد اما نورش یکی همچنین نور همه این چراغهای متنوع از روغن و فتیله است.
آن چنانکه عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست435
شخصی برهنه اگر خود را در آب بیندازد از نیش زنبوران رها خواهد شد.
می کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد،سر ندارندش معاف 436
به محض این که سرش را از آب بالا بیاورد زنبورها بر سرش می ریزند و نیشش می زنند.
آب،ذکر حق و،زنبور این زمان
هست یاد آن فلانه و آن فلان437
در این تمثیل آب،ذکر حق است و یافتن اتحاد جانها .و مراد از زنبور خواطر و افکار انسانی و متکثر شدن و دور افتادن از یگانگی جانها؛دور افتادن از توحید و یگانگی حضرت حق.
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهی از فکر و وسواس کهن438
یاد خداوند است که مانند آب تو را از نیش ذهن و فکر و عقیده رهانیده است.
در این آب زلال حتی نفس نکش. (حبس نفس در اذکار در آیین های هندی جایگاه ویژه ای دارد.)
ادامه دریافتهای دفتر چهارم 11 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 5 تمثیلات یگانگی با حق
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگیری جملگی سرتا به پا439
پس از آن تو هم مانند آب زلال و صافی می شوی.
(تمثیل عالی برای یگانگی انسان با خداوند و کلام حلاج.
به عبارت دیگر یکی شدن نیست ؛بلکه کشف یکی بودن است.غیر خداوند و غیر حق چیزی نیست .هنر این است که آن را کشف کنیم.
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
که به سر هم طبع آبی خواجه تاش
ای انسان بزرگ بعد از یک دوره تمرکز و مراقبه و ذکر تو همجنس حق می شوی؛ زیرا سر و باطن تو با آن یکی است و پس از این می توانی ظاهرا از آب یا همان ذکر حق دور شوی.
(مولانا با اشراف کامل به خوبی آخرین مرحله سلوک را بازگو می کند که همان فنا می باشد یا به رنگ آتش درآمدن آهن)
پس کسانی کز جهان بگذشته اند
لا نی اند و در صفات آغشته اند
اینان که یکی بودن با او را کشف کرده اند،نخست از دنیا عبور کرده اند،سپس به صفات الهی آغشته شده اند.
گر ز قرآن نقل خواهی،ای حرون
خوان:جمیع هم لدینا محضرون444
روح خود را متصل کن ای فلان
زود با ارواح قدس سالکان448
مولانا ارواح اولیا را یکی می داند و این کلید یگانگی همه راه یافتگان از انبیا و امامان و عارفان است.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 7 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی یا همان معبد سلیمان
(قبه ای که موسی مطابق وحی از چوب ساخت و در خیمه خود نصب کرد تا به آن طرف نماز بخوانند و پس از آن داوود آن را به بیت المقدس منتقل کرد و بر بالای صخره ای نهاد همان قبه الصخره)
حضرت داوود خواست تا مسجد الاقصی را بنا کند ؛اما از بارگاه خداوند وحی رسید که ازین کار دست بکش که خون آدمیان یر گردن توست ؛زیرا با آواز دلنشین تو جمع زیادی جان داده اند و تو خون ها ریخته ای .
داوود گفت مگر آن خون ها در راه عشق تو نریخته ام؟خداوند فرمود آری اما آنها بندگان من بودند و من با آنها مهربان .
داوود غمگین شد ،وحی آمد که این کار به دست فرزندت سلیمان انجام می پذیرد.
در این حکایت مولانا موضوع مرگ را بررسی می کند که عدم ما هم مثل وجود ما نسبی است.
همچنین به اتحاد جانهای انسانی و اولیا اشاره می کند در ارتباط با ساخته شدن مسجد الاقصی توسط فرزند داوود.
نکته:آواز خوش داوود در آیه 10 و 11 سوره سباء آمده است.
ای کوهها و ای پرندگان با او هم آواز شوید.
همچنین از امام سجاد ع چنین نقل شده است که از صدای خوش ایشان بیهوش می شدند.
این موضوع نشانه اهتمام دین اسلام بر آوای خوش است.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 9 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 3 یکی بودن جان آدمی
گرچه برناید به جهد و زور تو
لیک مسجد را برآرد پور تو406
ای داوود گرچه ساخته شدن بنای مسجد الاقصی به دست تو انجام نمی شود اما به دست پسر تو سلیمان انجام خواهد شد.
کرده او کرده توست ای حکیم
مومنان را اتصالی دان قدیم
مومنان معدود،لیک ایمان یکی
جسمشان معدود،لیکن جان یکی 408
جان همه آدمیان یکی است و در اتحاد با هم و در یگانگی با خداوند هستند.
در آیه نخست سوره نساء و 4 آیه دیگر خداوند می فرماید:
خلقکم من نفس واحده
خداوند شما را از نفسی واحد آفرید.
باز غیر جان و عقل آدمی
هست جانی در ولی آن دمی 410
غیر از یکی بودن جان انسانها ،جان دیگری در اولیاست؛آنهایی که دم و نفخه الهی را یافته اند وجود دارد.
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
جان حیوان ها اتحاد ندارد ، تو این اتحاد را از عناصر مادی مانند باد درخواست نکن.
همچنین انسانهایی که به مرحله انسانیت نرسیده اند،احساس یگانگی ندارند و بسیار اختلاف دارند.(انسان ،حیوان بالفعل و انسان بالقوه است.)
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جان های شیران خداست414
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیک یک باشد همه انوارشان
چونکه برگیری تو دیوار از میان
ذهن جولانگر مولانا چون موتوری پر قدرت، تمثیلات فراوان و متنوعی در یکی بودن جان انسانها می‌آورد:
در این تمثیل می گوید نور خورشید که در صحن خانه ها می افتد،متعدد می شود اما اصلش یکی است به طوری که اگر دیوارها را برداریم،نوری یکپارچه خواهد تابید.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۵ - گفتن آن جهود علی را کرم الله وجهه کی اگر اعتماد داری بر حافظی حق از سر این کوشک خود را در انداز و جواب گفتن امیرالمؤمنین او را:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 6 بنده را نرسد که خداوند خویش را بیازماید
روزی یکی از حق ستیزان بر بامی بلند به امیرالمومنین ع گفت:اگر به حفاظت و نگهداری خدا ایمان داری ،خود را از روی بام به پایین بینداز.
علی ع فرمود:خاموش باش ،تو را ترسد که خدا را امتحان کنی.
در انجیل متی باب چهارم آمده است:
روزی ابلیس خواست ایمان عیسی ع را امتحان کند.عیسی چهل شبانه روز روزه گرفت و افطار نکرد.ابلیس گفت اگر پسر خدا هستی بگو تا این سنگها جملگی نان شود.عیسی گفت انسان نه برای نان ،بلکه برای رسیدن به معنویت زندگی می کند.
سپس ابلیس او را به بالای بنای بلندی برد و گفت اگر پسر خدا هستی خود را به پایین افکن.
عیسی فرمود:خداوندی خدای خود را امتحان نکن.
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا؟ 359
آدمیان گاهی از روی آگاه نبودن از صفات و جایگاه خداوند می خواهند که آن تنها مقام تمام هستی را بیازمایند،حتی گاهی با دعاها و کارهای خوب.
و از این نکته غافل هستند که میل به امتحان خداوند ،میل به تصرف در اوست و این گستاخی بزرگ است.
افزون بر این اصرار در دعا به قصد تحت تاثیر قرار دادن خداوند ،ناآگاهی از صفات اوست .تاثیر پذیرفتن برای خدای یگانه عیب هست و او پاک و سبحان است از آن.
امتحان خود چو کردی ای فلان
فارغ آیی ز امتحان دیگران368
شیخ را که پیشوا و رهبرست
گر مریدی امتحان کرد،او خرست374
افزون بر خداوند پیر و شیخ را نیز سالک نباید امتحان کند.
مولانا در فرهنگ صریح زمان خویش او را ازین کار باز می دارد.
امتحان چون تصرف دان در او
تو تصرف بر چنان شاهی مجو 380
امتحان تصرف است و گستاخی.
چه تصرف کرد خواهد نقش ها
بر چنان نقاش،بهر ابتلا؟
خداوند تمثیل ما؛مولانای بزرگ می فرماید:
آدمیان چون نقش های یک نقاشی اند و خداوند چون نقاش.
چگونه نقش های روی یک تابلوی نقاشی می توانند نقاش را امتحان کنند؟؟!!
چه قدر باشد خود این صورت که بست
پیش صورتها که در علم وی است383
نکته عمیقتر عرفانی
نقاش چیره دست هستی دو نقش کشیده است یکی در علم خود (اعیان ثابته)و دیگری در جهان مادی .
این صورتهای جهان مادی که ما باشیم در مقابل نقشهایی که در علم خداوند و در جوار قرب الهی داریم بی مقدارند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عَسی أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 3 حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت و معشوق را آنجا یافت
جوانی عاشق زنی شد؛ اما هر بار که عاشق نامه میفرستاد،خدمتکار زن در نامه دست می برد و نمی گذاشت که پیام عاشقانه به طور کامل به معشوق برسد.
چندین سال در این فراق گذشت.
تا این که داروغه عاشق را در شب می بیند و به تصور این که دزد هست او را دنبال می کند .
عاشق به باغی پناه می‌آورد.
ناگهان معشوق را آنجا می بیند که فانوسی در دست دارد و به دنبال انگشتر گمشده خود می گردد.
عاشق از فرط خوشحالی وصال غیر منتظره ،به خداوند می گوید خدایا این داروغه را رحمت کن....
جوان در باغ میل معشوق در دلش شدید می شود و می خواهد او را در آغوش گیرد اما معشوق مانع می شود.عاشق سوال می کند چرا؟؟!!اینجا کسی جز نسیم که می وزد نیست.
معشوق می گوید:
نسیم را می بینی اما خالق نسیم را نمی بینی؟؟!!
عاشق می گوید گرچه من گستاخی کردم اما در عشق خود صادقم.
معشوق جواب می دهد که تو عاشق نیستی ،تو مرا نمی خواهی بلکه هوسهای خود را می خواهی.از این رو در این چند سال جواب نامه هایت را نمی دادم.
هنوز مقام عاشق حقیقی را کسب نکرده ای.
مولانا در ابتدا به نسبی بودن خیر و شر در دنیای مادی می پردازد.
تعقیب داروغه در ظاهر شر؛ اما در واقع موجب وصال است.
و در ادامه حکایت عشق حقیقی سازنده را از هوس های طبیعی انسان جدا می کند.
مولانا به عشق رساننده سالک و سوزاننده تاریکی ها توجه دارد.
عشقی که روح را در اثر سختی فراق لطیف می کند و می تواند پل برای عبور و رسیدن به حقیقت باشد.
یا عشقی که در آن معشوق آیینه ای برای دیدن حضرت حق گردد.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 4 حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت و معشوق را آنجا یافت 2
چون در آمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان 52
به باغ وارد شد ،ناگهان به گنجی برخورد ؛به معشوق رسید.
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ،شب 53
خداوند داروغه را سبب وصال به معشوق و ورود به باغ کرده بود.
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
داروغه برای همه مانند زهر بود اما برای او تریاک و پادزهر شد.
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد،این را هم بدان
جهان مادی مورد نظر مولاناست.
بد و شر مطلق در جهان نیست.نسبی است.
زهر مار،آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
زهر مار موجب زندگانی برای مار و موجب مرگ برای ماست.
خلق آبی را، بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ69
آبزیان دریا را چون باغ مفرح می دانند.
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر ،سلطان بود
در اینجا مولانا این نسبی بودن را به برداشت ها و قضاوت های ما از افراد می کشاند و نتیجه زیبایی می گیرد.
زید در نظر فردی مانند شیطان است اما در نظر فرد دیگر سلطانی با کمال.
آن بگوید :زید صدیق سنی است
وین بگوید :زید گبر کشتنی ست 72
یکی می گوید زید امینی بزرگوار است.
و دیگری می گویدکافر واجب القتل است.
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر 74
اگر می خواهی بندگان و آفریدگار در نظر تو شیرین و محبوب باشند آنها را از دیده پروردگار که عاشق آنهاست نگاه کن
در این دیدگاه هیچ ناراحتی ای در انسان از انسانها وجود نخواهد داشت.
چشم خود بر بند زآن خوش چشم،تو
عاریت کن چشم از عشاق او76
به انسانها از چشم دوستداران آنها که خداوند در راس آن است نگاه کن.
بلک از او کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر77
فنای کلی آن است که از نگاه خود هم فانی شوی.
یعنی در مرحله فقر هیچ شوی و نگاهی هم برایت نمانده باشد.
پس از آن در فنا با نگاه خداوند به او نگاه کنی ؛آنجاست که خداوند دیده می شود.
چشم او من باشم و ، دست و دلش
تا رهد از مدبری ها مقبلش 79
اشاره به حدیث معتبر در نزد شیعه و سنی:
بنده من با نمازهای نافله به من نزدیک می شود به طوری که من چشم او می شوم که با آن می بیند و ....

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 5 حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت 3
پس از گستاخی عاشق و میل به در آغوش کشیدن معشوق :
تو مرا چون بره دیدی بی شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان228
عاشقان از درد زآن نالیده اند
که نظر ناجایگه مالیده اند229
آنها به معشوق و زیبایی وام گرفته از زیبایی مطلق خداوند نگاه نگرده اند.
آنها به هوسهای خود نگریسته اند.
شهوت دنیا مثال گلخن ست
که ازو حمام تقوی روشن است238
مولانا به دقت ضرورت وجود شهوات را بازگو می کند.
حمام گرم و مطبوع تقوا از گرمای آتش شهوت است.
لیک قسم متقی زین تون صفاست
زآنکه در گرمابه است و در نقاست239
سهم پرهیزگار ازین آتش گلخن ،حمام دلپذیر است.
اغنیا ماننده سرگین کشان
بهر آتش کردن گرمابه بان
ثروتمندانی و شهوت پرستان برای نگهبان گرمابه سرگین می آورند و آن را شعله ور می کنند .
هر که در حمام شد ،سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او244
تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و از دخان و از غبار
آنکه داخل حمام می رود چهره ای بشاش و زیبا به خود می گیرد مانند پرهیزگار که همیشه چهره آرامی دارند.
و آنکه در خواسته ها و آتش آن می رود(خواسته های متعدد نفس ؛برتری جویی بر دیگران ،شهرت و .... میل جنسی هم یکی از آنهاست )مانند کارگران آتش خانه است که چهره ای ناآرام و برافروخته دارد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۳۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱ - سر آغاز:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی2 دیباچه؛ وصف مولانا از مثنوی معنوی2
هین ز چارم نور ده خورشید وار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار
مانند خورشید نور بده از طریق دفتر چهارم بر پهنه سرزمینها(و زمان ها)
هر کش افسانه بخواند،افسانه است
وآنکه دیدش نقد خود،مردانه است32
هر کس مثنوی را افسانه بداند خودش افسانه و خالی از حقیقت است.
و کسی که آن را نقد و صیقل جان خود بداند،مردانه در راه سلوک ایستاده است.
آب نیل است و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد ،آب بود
اشاره به یکی از عذابهای بنی اسرائیل که رود نیل برایشان خون شد.
مولانا می فرماید این عذاب برای فرعونیان بود؛ اما برای قوم موسی ع آب زلال بود.مثنوی نیز چنین است.
دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
دشمن مثنوی همین الان ،سرنگون شده در دوزخ تجسم می یابد.
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان
به مخالفان و غرض ورزان (که منافع خود را از دور شدن مولانا از کرسی تدریس و فتوا از دست داده بودند)
توجه نکن برای مشتاقان ادامه بده.
نکته :در ابتدای هر دفتر مثنوی،مولانا مقدمه ای به زبان عربی می‌آورد.
چرا مولانا و بزرگان دیگری چون سعدی و حافظ بسامد بالایی از کلمات و لشعار عربی استفاده می کردند؟
سیطره زبان عربی در گذشته قرن 7 و 8 و این که زبان علم بوده است همانند سیطره زبان انگلیسی در امروز ما می باشد.
فراموش نکنیم که خداوندان زبان فارسی چون مولانا در زمانی تنفس می کردند که اروپاییها در قرون وسطی بودند . (رنسانس حدود 450 سال پیش بوده است.)
وصف مثنوی در مقدمه عربی دفتر چهارم
در این سفر چهارم ؛راحت جانها و در مان تنهاست.
این سفر مایه شادمانی جانها و گواراترین میوه هاست.
سینه دفتر چهارم چنان جواهراتی دارد که سینه زنان زیباروی از آن زیورها خالی است.
این دفتر مانند ماه تابان و چون سعادت و بخت باز آمده است.
و این دفتر چون آفتابی است که از پس پراکنده شدن ابرها(ابرهای خودخواهی و خودبینی) می تابد.
از خدا می خواهیم که سپاس آن را به ما هدیه کند؛زیرا شکر چون زنجیری است که نعمت را لحظه به لحظه برای ما به ارمغان می‌آورد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱ - سر آغاز:

ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی1
همانند همه دفترها (به جز دفتر اول) مولانا با مدح حسام الدین آغاز می کند
با تور تو هست که مثنوی از ماه هم برتر است.
همت عالی تو ای مرتجا
می کشد این را،خدا داند کجا
سبب آفرینش مثنوی،همت عالی حسام الدین است.همت یا طلب (اولین وادی سلوک)یا همان شوق شدید است.
بنابر عقیده مولانا در سلوک آنچه باعث راهیابی سالک می شود لطف حق است اما این لطف به شوق و همت عالی هدیه می شود.
گردن این مثنوی را بسته ای
می کشی آن سوی که دانسته ای
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید
کشنده اصلی مثنوی خداوند است اما ایم را جاهلان و گمراهان نمی دانند. (مشابه آنچه قرآن کریم می فرماید که قرآن هدایت کننده است و هم گمراه کننده.)
کان لله بوده یی در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا
اشاره به حدیث نبوی:
من کان لله کان الله له
هر کس تنها برای خدا باشد ،خدا نیز برای او خواهد بود.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری،هین بکش تا می کشیم13
ما با تو (حسام الدین)همانند خوشی انگور با تابستان هستیم .
شوق تو است که باعث برانگیختن مثنوی از درون می شود.
لیک بر قلاب مبغوض است و سخت
زآنک ازو شد کاسد او را نقد و رخت25
اما کسی که دارای ناخالصی در اعتقاد و عمل خویش است و تقلبکار است بر این مثنوی می تازد؛زیرا بر اثر این نور بساط تقلب و کلاهبرداری او برچیده خواهد شد.(مولانا پاسخ برخی منتقدین مغرض مثنوی را در این جا نیکو بیان کرده است)
پس عدو جان صراف ست،قلب
دشمن درویش که بود غیر کلب؟
اشاره به داستان با یزید که از دروازه شهر با جمعی برای نماز خارج می شدند و سگی در آنجا آرمیده بود اما جلوی بایزید هجوم آورد.
از بایزید پرسیدند گفت:
من آیینه صیقلی هستم هر کس صورت حقیقی خود را در من می بیند.آن سگ خوی تهاجمی خود را در من دید و حمله کرد.
روشنی بر دفتر چهارم بریز
کافتاب از چرخ چهارم کرد خیز
چنان بر دفتر چهارم نور بریز که نور خورشید را کساد کند و از جایگاه خود(آسمان چهارم )برود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷۴ - رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط‌افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 23 امر کردن سلطان محمود وزیران را برای شکستن گوهر بسیار گرانبها2
هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روز شمار؟
زاهدان را در ابتدای راه می بیند؛زیرا هنوز خواسته دارد و به دنبال آن ترس از عاقبت کار.
عارفان زآغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغ اند
در مقابل زاهد،عارف است که از ابتدا به این هوش دست پیدا کرده است که چیزی جز خواسته خداوند اهمیت ندارد پس نگرانی از بهشت و جهنم ندارد.
بود عارف را همین خوف و رجا
سابقه دانیش،خورد آن هر دو را
عارف نیز در ابتدای سلوک همین ترس و امید را داشت. (این ترس و امید این بهشت و جهنم سازنده ترین روش تربیتی است اما برای ابتدای راه هست و در آیات قرآن و روایات معتبر نیز به درجات مختلف بهشت اشاره شده است که بالاترین درجه آن خبری از این امیدهای سطحی و نعمتهایی ظاهری نیست .)
امر سلطان به بود پیش شما
یا که این نیکو گهر ؟بهر خدا4076
ایاز پس از شکستن گوهر ؛امیران را توبیخ می کند که شما گوهر را از شاه بالاتر می دانستید.
ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبله تان غول ست و جاده راه نه
شما به دیوی نظر دارید که راه حق را بر شما بسته است.
من ز شه بر می نگردانم نظر
من چو مشرک روی نآرم با حجر 4078
اگر قبله توجه من به حیف بودن شکستن این گوهر باشد،من مشرک هستم؛زیرا غیر حق در نظر من بزرگ است.
اندرآ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن4081
تمثیل زیبای دیگر:
وقتی در نهر زلال آب آمدی ،کوزه را بشکن و در افکارت و شکل باورهایت آتش بزن و تنها او را ببین.
کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن4085
این خسان چه لایق صدر من اند؟
کز پی سنگ امر ما را بشکنند4086
خداوند نیز در خود ماندگان (در خواسته ها ،افکار،باورهای خویش مانده و از راه حق در مانده) را به صدر مکان نزدیکی خود راه نمی دهد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۷۴ - رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط‌افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 22 امر کردن سلطان محمود وزیران را برای شکستن گوهر بسیار گرانبها
نکته :حکایتهای سلطان محمود و غلام مخصوص او ایاز بسیار در حکایات مثنوی آمده است.
مولانا در حکایات به دنبال مغز هست و منتقدین مولانا به دنبال پوست.
این که سلطان محمود پادشاه ستمگری بوده یا نه و این که غلام داشتن خوب است یا نه و ... پوست حکایت است.
همینطور است سایر حکایات که در فرهنگ قرن هفتم مردم عثمانی شهر قونیه آورده شده است و مطابق با باورهای عموم مسلمانان اهل سنت بوده است.
روزی سلطان محمود به دیوان حکومت رفت و در حالی که همه بزرگان دولتش جمع بودند گوهر گرانبها یی از جیب خود بیرون آورد و به وزیر گفت :
قیمت این گوهر چقدر است؟
وزیر گفت بیشتر از صد خروار طلا.
سلطان به او گفت آن را بشکن وزیر امتناع کرد و گفت حیف است.سلطان به او آفرین گفت و خلعتی بخشید .
همین طور به سایر وزرا و شخصیت ها و همه از شکستن آن گوهر خودداری کردند.
نوبت به ایاز رسید .
ایاز گفت این گوهر قیمت ندارد، اما چون سلطان امر می کند آن را می شکنم.
بی درنگ دو قطعه سنگ از آستین خود بیرون آورد و آن را خرد و متلاشی کرد.
امیران ایاز را سرزنش کردند اما سلطان او را ستود و خواست که امیران را به خاطر نافرمانی بکشد اما با خواهش ایاز از تنبیه آنان دست کشید.
این تمثیل در بایستگی تسلیم برای امر حضرت حق است.
تسلیمی که فکر را از انسان بگیرد (این که این گوهر چقدر ارزش دارد. )
در حقیقت این حکایت بازگو کننده چگونگی روح سالک در مقابل خداوند است.
کشش های او جز به سمت حقیقت محض نباید باشد.
بالا تر از این غیر حضرت حق را ارزشمند دیدن ؛بالاترین گناه است.
و این تسلیم جوهره مسلمانی است.
ای ایاز اکنون نگوئی کین گهر
چند می ارزد بدین تاب و هنر2054
گفت افزون زآنچه تانم گفت من
گفت :اکنون زود خردش در شکن
سنگ ها در آستین بودش شتاب
خرد کردش ،پیش او بود آن صواب4056
ایاز با سنگ هایی که از قبل در آستین داشت آن گوهر ثمین را خرد کرد.
گویا خبر داشت از دستور حق.
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بی مراد4059
کسی که از خواسته های خود بیرون بیاید و به مقام فقر و نیستی از خواسته ها و افکار و باورها برسد،گوهر و خاک،پیروزی و شکست و .... در نظرش یکسان است.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روخ
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 20 حکایت مهمان و زن صاحب خانه
مهمانی سرزده به خانه ای وارد شد.
صاحبخانه او را بسیار گرامی داشت و در مهمان نوازی سنگ تمام گذاشت.
به همسرش گفت امشب دو دست رختخواب پهن کن یکی برای خودمان و یکی برای مهمان.
زن چنین کرد و به جشن ختنه سوران همسایه رفت .
مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخن می گفتند و تنقلات می خوردند.
تا این که خواب بر مهمان چیره شد و بی اختیار در رختخواب صاحب خانه خوابید.
میزبان خجالت کشید به او چیزی بگوید.
و خود به رختخواب دیگر رفت و خوابید.
اتفاقا در آن شب باران شدیدی می آمد.
پاسی از شب گذشته بود که زن صاحبخانه از جشن همسایه بازگشت و به رختخوابی که مهمان در آن خوابیده بود رفت.
زن چند بار او را بوسید و گفت :
شوهر عزیزم آنچه از آن می ترسیدیم به سرمان آمد. این باران سنگین ادامه دارد و این مهمان همچنان اینجا خواهد ماند.
مهمان وقتی این حرف را شنید از جا بلند شد و گفت نترس من چکمه دارم و از باران و گل و لای ترسی ندارم.من رفتم خدا حافظ.
زن هرچه اظهار پشیمانی کرد فایده نداشت.
مهمان به این حرف ها توجه نکرد و رفت و دیگر به آن خانه برنگشت.
در این حکایت عرفانی مهمان کنایه از دریافتها و الهام های رحمانی است که به قلب همه انسانها چون مهمانی سر زده وارد می شود.
پیامبر مهربانی ها فرمود:
در ایام عمرتان نفحات و الهام های جان افزایی است. آگاه باشید که به آنها توجه و اهتمام کنید .مبادا به آنها کم توجهی کتید.*
میزبان کنایه از قلب آدمی است که گاه به جهت غلبه خود خواهی ها نمی تواند این مهمان شریف را در خود نگه دارد و به ثمر برساند.
همچنین مهمان کنایه از اولیای خداوند است که در هر زمانی گمنام زندگی می کنند و زمانی که با بی توجهی یا آزار ما روبرو می شوند به دیار دیگری می روند.
*احیاء العلوم ج 1 ص 134


ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 21حکایت مهمان و زن صاحب خانه 2
هر دمی فکری چو مهمانی عزیز
آید اندر سینه ات هر روز نیز 3676
مولانا این مهمان سرزده را فکر می داند.
و انسان لحظه ای نیست که از فکر خالی باشد.
فکر غم گر راه شادی می زند
کارساز های شادی می کتد
خانه می روبد به تندی او زیر
تا در آید شادی نو ز اصل خیر
می فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
در یک تمثیل زیبا و مبتنی بر یک فکر عمیق فلسفی مولانا غمها را سازنده و ریزنده برگهای زرد و رویاننده جوانه های شادی می داند.
جهان مادی که مبتنی بر تدریج و ریزش و رویش است می بایست غم و رنج را داشته باشد.
غم ز دل هر چه بریزد یا کند
در عوض حقا که بهتر آورد3683
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می رود3686
دل انسان به برج ها و خانه های ستارگان تشبیه شده است و افکار و الهامات به ستاره های مبارک و نا مبارک
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
حتی وقتی ستاره های غم مهمان تست دلتنگ نباش و با روی باز از او استقبال کن؛زیرا غم زیرساخت شادی تو و آورنده شادی نو در جهان مادی است.
(کدام مکتب فلسفی یا روانشناختی تا این اندازه می تواند برای غم و رنج درون مایه سازنده و شادی آفرین بیافریند؟!)
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
تا زمانی که این مهمان عزیز فکر و الهام با حضرت حق یکی شود و پس از آن دایما تو شاد خواهی بود و شکر گزار.
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا 3689
ایوب که انواع دردها و بلاها را داشت ؛با این نگرش و با فهم دقیق این مهمان رحمانی دایما در خوشی و شادی بود گرچه هقته سال یا هجده سال بی هیچ گناهی بالاترین بلاها را دید.
فکر در سینه در آید نو به نو
خندخندان پیش او تو باز رو 3693
اندیشه ها لحظه به لحظه در دنیای درون تو تجدید می شوند (با توجه به جاری بودن خداوند و آفرینش او در هر لحظه ای)تو نیز با شادی و شکر به استقبال آنها برو.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۹ - قصد انداختن مصطفی علیه‌السلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیه‌السلام خود را به وی و پیدا شدن جبرئیل به وی کی مینداز کی ترا دولتها در پیش است:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 19 حکایت قبض و بسط عرفانی مصطفی (ص)
در ابتدای وحی هنگامی که در کوه حراء بر پیامبر وحی نازل شد بسط روحی در جان شریف پیامبر به وجود آمد.
چند روزی در آنجا ماند در حالی که جبرئیل را نمی دید؛ دچار قبض عرفانی شد و بسیار ناراحت ،گاهی به جانب کوه "ثبیر "می دوید و گاهی به جانب حراء و می خواست خود را از کوه به پایین اندازد
مجددا جبرئیل بر او نازل می شد و او را آرامش می داد و این قبض و بسط ادامه داشت.
تا آنکه حجاب واپس رفت و حقیقت درون خویش را دید.
مصطفی را هجر چون بفراختی
خویش را از کوه می انداختی3535
تا بگفتی جبرئیلش :هین مکن
که تو را بس دولت است از امر کن3636
جبرئیل می گفت مشیت خداوند دولت های معنوی و بسط های روحی زیادی برایت در نظر گرفته است.
مصطفی ساکن شدی ز انداختن
باز هجران آوردیدی تاختن 2537
باز خود را سرنگون از کوه،او
می فکندی از غم و اندوه او
باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این،ای تو شاه بی بدیل3539
همچنین می بود تا کشف حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب3540
پیوسته پیامبر در این قبض و بسط بود تا گوهر حقیقت را در درون خود دید.
ای خنک آنکه فدا کرده ست تن
بهر آن که ارزد فدای آن شدن 3543
خوشا به حال آن جانی که جسم خود را در برابر چیزی که ارزش فدا شدن را دارد فدا کند.
کشتنی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آنگه نه مشوق 3545
فدا کردن جان چه در مشرق باشد و چه مغرب تفاوتی نمی کند .(این فدا شدن در زمان و مکان نبست ؛فراتر از آن است.)
ارزشمندترین آن است که نه عاشق بماند و نه معشوق و هر دو محو خداوند شوند .
(این همان آیینه بودن عاشق و معشوق برای دیدن خداوند در یکدیگر است؛محو شدن در خداوند نوعی فدا کردن خویش است.
همچنین معنای عرفانی حدیث مومن آینه مومن است نیز همین می باشد .
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۵۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را:

ادامه دریافتهای دفتر پنجم مثنوی 18 حکایت کافر وسلطان العارفین بایزید بسطامی
در زمان با یزید به یکی از کافران گفتند مسلمان شو تا رستگار شوی.
کافر گفت:
اگر دین و ایمان این است که با یزید دارد ؛من طاقت و گنجایش آن را ندارم.
و اگر ایمان آن است که شما دارید ؛هیچ کشش و شوقی به آن ندارم.
مولانا در ادامه ایمان های ظاهری و رفتارهای غیر هارمونیک مسلمانان این حکایت را می‌آورد.
خدایا رشحه ای از ایمان اولیا نصیب ما فرما!!
بود گبری در زمان با یزید
گقت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری؟
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آنکه دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
کآن فزون آمد ز کوشش های جان3359
ایمان یزید از کوشش های روحانی بالاتر است.
این ایمان کششی رحمانی از جانب دوست هست.
مولانا به تبع از عارفان بزرگی چون نویسنده کشف المحجوب راه سلوک را موهبت خداوند می داند نه تلاش فردی
(تلاش باید برای رسیدن به آستانه جذب کشش ها باشد؛ به عبارت دیگر طلب و شوق که اولین وادی سلوک است خود بالاترین تلاش است و امروز انرژی ها را جایزه شوق می دانند )
گرچه در آسمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مومنم
مومن ایمان اویم در نهان
گر چه مهرم هست محکم بر دهان
درونم پر از شوق ایمان با یزید است هر چند ظاهرا اقرار نمی کنم .
آنکه صد میلش سوی ایمان بود
نه بدان میلستم و نه مشتهاست
عشق او ز آورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد 3366
وقتی به ایمان سست شما می نگرد شوق ایمانش سرد و منجمد می شود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

آیینه در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۴۳ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸:

1-گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت دوبار نوشته شده
2-در مصرع دوم بیت وم دادم دام نوشته شده

دکتر صحافیان در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۷:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:

سرمست حضور یارم، صدای تو ای واعظ مانند فریادی بر حال خوشم می باشد.دلم به سبب عشق از راه زهد دور افتاده است در حالی که در درون تو هیچ اتفاق خوبی نیفتاده است.
بیت2؛ کمرگاه یارم چنان باریک است که گویی خداوند از هیچ آفریده.و این نکته را هیچ کس نگشوده.( یا کمربندش را نگشوده)
بیت3:تا لبش مرا کامروا نکند نصیحت هیچ کس را گوش نمی دهم( هیچ چیز دیگر از هستی نمی خواهم)
بیت 4:آنکه نیازمند کوی تو است از هشت بهشت بی نیاز است و آنکه بسته عشق تو( تمرکز وجودی و فنا و وصال) شد از هر دو جهان رها می شود.
بیت 5: بیخودی عشق، وجودم را ویران کرد اما آبادی حقیقی وجودم از این خرابی است.
بیت6: از ستم های معشوق شکوه نکن.آنچه او برای تو بخواهد عین عدالت است( تفکر و قضاوت تو در خواست او، خلاف عشق، تسلیم و آگاهی از حضور اوست)
بیت7:پس از این حضور و حال خوش دیگر نیازی به افسون و دعا نیست زیرا افسون عشق در جانم نشسته و از یادم نمیرود.
کانال و وبلاگ:
آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 پیوند به وبگاه بیرونی

اینستاگرام:drsahafian

سید مهدی smb۱۳۴۷@gmail.com در ‫۵ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۰۴:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

با این حساب باید آخرین بیت را اینطور آغاز نمایید که نازگل به خود نپوشید ....
اما غزل حافظ کجا و غزل نازگل کجا ...!

۱
۲۳۱۲
۲۳۱۳
۲۳۱۴
۲۳۱۵
۲۳۱۶
۵۵۲۶