گنجور

 
سیف فرغانی

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک

رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک

ای از برای بردن گنجینهای مور

چون موش نقب کرده درین تودهای خاک

زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست

جز مردم آرد می نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک

فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک

ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک

در جان تو چو آتش حرصست شعله ور

تن پروری بنان و بآب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا

خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک

داوری درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالبست درین دورانای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند بزیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک

از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پرگل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند بکام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست

آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش

برکن ز دوش صدرهٔ آب و قبای خاک

بی عشق مرد را علم همتست پست

بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد بسینهٔ عاشق هوای غیر

خود چون رسد بدیدهٔ اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیات آدمی آب بقای خاک

وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند

در سایهٔ عنایت تو ذره های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک

«ناورد محنتست درین تنگنای خاک»