گنجور

 
سعدی

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو

طراوت گل و بوی بهار من دارد

دگر سر من و بالین عافیت هیهات

بدین هوس که سر خاکسار من دارد

به هرزه در سر او روزگار کردم و او

فراغت از من و از روزگار من دارد

مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب

کدام دامن همت غبار من دارد

به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند

دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۷۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۷۱ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد

که پادشاهی خوبان نگار من دارد

ببوی او بگلستان شدم ندیدم هیچ

بغیرلاله که رنگی زیار من دارد

عجب مدار که برگیردم زپشت زمین

[...]

قدسی مشهدی

ز عقده‌ها که فلک نذر کار من دارد

شکفته‌ام، که غم روزگار من دارد

شود چو محو تماشای یار، داغ شوم

که حیرت آینه را در شمار من دارد

نیافت در چمنم سبزه‌ای که زرد کند

[...]

مشتاق اصفهانی

به جز میی که لب لعل یار من دارد

کدام باده علاج خمار من دارد

به من چه لطف بت میگسار من دارد

که مست خفته و سر در کنار من دارد

روا مدار به خود ناامیدیم که ز تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه