محسن موسوی زاده در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۹:
این غزل بخشی از غزل عطار است که باید گفت بن مایه ی آن هم چون عطار زودتر می زیست از اوست
عطار
دیوان اشعار
غزلیات
ای غذای جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعهای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشستهام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسهای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسهای و از تو من
بیشتر دل بستهام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگهدار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو
بابک چندم در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
@ 8
پاسخ شما فعلاً در قرنطینه رفته، تا ببینیم سالم بیرون می آید یا با قطع عضو...
سعید صادقی در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۲۰:
خـدایـا شُـکـرت
۸ در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
و ریشه فعل روفتن روب است و هم شیخ در گلستان می فرماید:
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب
بابک چندم در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
@ 8 عزیز
درود بر شما،
فعل "بود(ن)" به جای زدن در اینجا اهمیتی ندارد و مفهوم کلی را عوض نمی کند، چرا که :
1-استفاده از آن از بابت جبر و الزام قافیه سازی است ...
2- معنای لغوی اصل بیان با مفهوم آن بسیار متفاوت و نامربوط است...
برای اول شخص مفرد و در گذشته مشخص:
دست اندر دامن ساقی سیمین ساق (زده) بود(م)
"م" از بابت الزام قافیه بندی رفته و به دست متصل شده، و حذف و اختصار هم در نظم جایز است، پس حذف "زده" برای اختصار در اینجا بی ایراد است :
بودم -> بود و دست -> دستم
حذف (زده)
دست اندر دامن ساقی سیمن ساق (زده) بود(م) -> دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در مصرع پیشین نیز:
"بگسست" لزوماً برابر قطع کامل یا پاره شدن نیست، که گسستگی در مقابل پیوستگی می تواند-> ناممتد بودن، فاصله افتادن باشد...
ضمن اینکه "اگر" را هم آورده -> اگر فاصله افتاد، اگر پیوسته نبود...
باری
از بابت "پارسال تا امسال..."
راستش از همان پارسال تا به امسال، مانای دیگر جهانیان، از بابت این کرونا دربدر دنبال سوراخی هستم که بچپم آنجا، مبادا که دست کرونا دامان بنده هم را هم بگیرد که آنگاه هشتمان گرو نه خواهد بود...اگر هم که خدای ناکرده "دست اندر دامان" چون منی زند که آنزمان دیگر واویلایی عظیم بپا خواهد شد و کار به ناکجا آبادها خواهد کشید، از بیمارستان و گورستان گرفته تا بدتر از آن سر در آوردن از کتاب دکتر شمیسا و پامنبریهای ایشان که گه گاه در اینجا جولان می دهند...
خبر آخری که داشتم این بود که گویا هیچ جای جهان از این کوید-19 گجستگ در امان نمانده الی قطب جنوب،...
که یاد بیانات چند سال پیشتر ( به گمانم هفت هشت سال) فرمانده وقت نیروی دریایی جناب سیاری در لباس کماندویی افتادم که:
"...به زودی برای نشان دادن عظمت و اقتدارمان به جهانیان، ناوهای خود
را به قطب جنوب اعزام خواهیم کرد..."...
دریغ و درد که پس از چندی کاشف به عمل آمد که یکی از این ناوها به دلیل از بین رفتن باطریهایش در جیبوتی پهلو گرفته و ماهها در آنجا بود...
خلاصه که هم ما دستمان از آن ولایات آباد و ناب کوتاه ماند و پایمان بدانجا نرسید، و هم (مهمتر) آنکه طفلکان دلفین، نهنگ، شیران دریایی و پنگوئنهای آن دیار از سان دیدن و مشاهده عظمت و جلال و جبروتمان همچنان محروم ماندند...
ای روزگار، ای روزگار
در حاشیه دیگری پاسخ شما نیمه تمام ماند، در اولین فرصت به آن خواهم پرداخت...
ولی پیش از آن و پس از نفسی تازه کردن باید خدمت جناب چاوش برسم و " فلذا، فلذا و در معاصرتشان"...
برگ بی برگی در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:
دست در این زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
دوتا به معنی خمیده و تسلیم شده است و زلفِ یار کنایه از تجلی زیبایی های خداوند در جهان ماده و فرم میباشد، کلیه مخلوقات و موجودات از جماد و نبات و حیوان در این جهان در برابرِ خداوند خم و تسلیمِ محض هستند و به دلیل اینکه انسان از جنس خداوند است پس در برابر او نیز دوتا میباشند، برای مثال معادنِ طلا و الماس یا سنگهای قیمتی در برابر کنکاش و برداشتِ انسان مقاومت نمیکنند، همچنین برخی حیواناتِ مفید برای زندگی رام و تسلیمِ انسان هستند. اما عهدِ خداوند و بادِ صبا چیست؟ تقدیر الهی بر این بوده است که انسان با هبوط از عالم معنا بر زمین فرود آمده و پس از چند سالی زندگی در این جهان طیِّ مراحلی بار دیگر به عالمِ ملکوت بازگردد، در قرآن کریم نیز به این مطلب اشاره شده که همه انسانها بدون استثناء به جهنم وارد می شوند و سپس آنانی که موفق به عبور از جهنم شوند به بهشت وارد خواهند شد، جهنمِ مذکور نمادی از ورودِ انسان به ذهن است و تشکیلِ هشیاری یا خردِ جسمانی بر روی هشیاریِ اصلیِ انسان که از جنسِ روح و جان جانان است، با این هشیاریِ جسمی ست که انسان امکانِ بقا در این جهان یافته و میتواند زنده بماند تا با طیِّ طریق به کار اصلی خود که عبور از این جهنم ذهن است بپردازد، این عهدی ست از طرف خداوند که اگر انسان ندای ارجعی الی ربک را لبیک گفته و با عهد و کمکِ بادِ صبا بسوی او بازگردد رستگاری ابدی او تضمین شده و به بهشت یا عالم یکتایی باز خواهد گشت، بادِ صبا دراینجا استعاره ای ست از راهنمایانِ معنوی که پیغامهای زندگی را به انسانهای عاشقِ بازگشت به اصلِ خود رسانیده و عهد می کنند که با انجامِ آن دستورات انسان موفق به خروج از جهنمِ ذهن می گردد، حافظ میفرماید دست اندازی به این زلفِ رام و تسلیم شده در برابر انسان نتوان کرد، یعنی انسان میتواند از نعمتهای خداوند در این جهان بهره ببرد اما نمی تواند چیزهایی که متعلق به این جهان ماده هستند را به عنوان تعلقات خود و جزیی از خود بداند، ما انسانها بوسیله ذهن و خردِ جسمی خود حتی زمین خدا را تحت مالکیت خود درآورده و برای آن سند مالکیت نیز صادر میکنیم اما بهتر است بدانیم همهٔ اینها قرارداد هایی هستند که فقط در زمان حیات جسمانی ما معتبر بوده و پس از ما دیگری مدعیِ مالکیتِ آن خواهد بود، پس حافظ ترجیح میدهد اصولأ به این عهد و وعده مبنی بربیرون کشیدنش از جهنمِ ذهن تکیه ننموده و پیشدستانه به این جهنم نرود و بر این زلف تسلیم شده دست اندازی نکند تا دچار دردها و آتش سوزانش نشود، گرچه خداوند عهد نموده که اگر انسان دست هم در این زلف دوتا ببرد او را بوسیله باد صبا یا بزرگانی همچون مولانا و حافظ و پیغامهای خود که از زبان و دهانِ این بزرگان به انسان منتقل می کند از این جهنم ذهن بیرون خواهد کشید .
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
حافظ ادامه میدهد که این دستبرد در زلفِ دوتایِ حضرت معشوق تا حدی که لازم و توشهٔ راه است برای طیِّ طریق در راهِ طلب و رسیدن به حضرتش بایستی رعایت شود و او به مقدار و اندازه ای در این زلف دست می بَرد که نیازهای مادی و جسمانی او برآورده گردد و نه بیشتر ، قضا دارایِ ایهام بوده و به معنی تقدیر و قَدَر نیز موردِ نظر بوده است اما در اینجا بیشتر به معنیِ برآوردن آمده است و تغییر قضا نتوان کرد یعنی انسان قادر به تغییر حاجات و برآوردن این نیازها از طریق دیگری نیست پس ناچار است تا قدری از امکانات و نعمتهای دنیوی بهره ببرد که امکان بقای در این جهان برایش میسر شود، دست اندازیِ بیش از این به زلفِ تسلیم شدهٔ حضرتِ دوست در برابر انسان گمراهی ست، برای مثال از نظر حافظ چیزهایی مانند طلا و جواهرات یا دست اندازی به کوه، جنگل و دریا، به اسارت درآوردن حیوانات وحشی و امثالهم برای زیستِ انسان ضرورتی ندارد. این موضوع امروزه هم با وجودِ توسعه جوامع انسانی و تکنولوژی و نیاز به منابع و معادن مصداق دارد چراکه بهره برداریِ بی رویه و حریصانه موجبِ تخریب و نابودیِ زمین خواهد شد .
دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
اما پرهیز از دست آزیدنِ بیش از حد به زلفِ دوتایِ حضرتِ معشوق به منظور رسیدن به دیدار رخ زیبایش نیازمند تحمل درد آگاهانه بوده و با خون دل خوردن ها بدست می آید، یعنی اگر هم انسان چیزهای مربوط به این زلف را در دل قرار داده و شیفته صدها و هزاران تار موی این زلف شود، خداوند یا هستی کل با تیرهای کن فکان آنها را هدف گرفته و از میان بر می دارد تا انسان به این چیزهای دزدی احساس مالکیت نکند و حافظ میفرماید او یا هر انسانی که بخواهد دامن حضرتش را بدست آورد بایستی با آغوش باز تیرها و خونِ دل خوردنهای بسیار را پذیرا گردد، در مصرع دوم فسوس به معنی استهزا و تمسخر آمده است، دشمن یا خویشتنِ کاذب و متوهم یا دیو درونی توجهِ انسان را به جذابیت های زلف جلب کرده و تشویق میکند تا حال که این زلف دوتا ست و مقاومت نمی کند هرچه بیشتر از آن دزدیده و در دل قرار دهد، اما این خصم میداند که خداوند بوسیله چرخِ فلک و اتفاقات وجودِ چیزهای دزدی را در دلی که قرار است جایگاهِ او باشد برنتابیده و هدف قرار میدهد، و فلک با ادامهٔ این روند موجباتِ استهزاء انسان را فراهم آورده بر این کارِ عبثِ انسان خندیده و تفریح میکند. پس رندان زیرکی همچون حافظ به این کار تن نمی دهد زیرا علاوه بر استهزاءِ خود دامن حضرت دوست را نیز از دست خواهند داد .
عارضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
عارض یعنی رخسار و چهره، عرفا معمولا برای توصیفِ زیباییِ حضرت دوست ماه که در آسمان است را مثال می زنند، حافظ میفرماید این تمثیلی ست غیر عادلانه زیرا ماه که سر و پا و اختیاری از خود ندارد، او نیز دوتا و زیر اراده حضرت دوست بوده با خواست اوست که در افلاک گردش میکند ، و نه تنها ماه، بلکه گردش منظم افلاک و همه امور جهان در اختیار و ید قدرتِ حضرتش قرار دارند ، یعنی اگر خداوند با تیرهای قضا و کن فکانِ خود چیزهایِ این جهان که ما از آنها طلب آرامش و خوشبختی میکنیم را هدف قرار میدهد در اختیار و اراده حضرتش قرار دارد، پس اگر با لطفِ خود از عواملِ بیرونی بخواهد چیدمان ذهنیِ انسان را بر هم زده و یکی یا همه را از او بازپس بگیرد، آن عوامل و سببها مطیع امرش بوده و آن را به انجام می رساند، همانطور که آن ماه نیز دست و پا نداشته، تسلیم و مطیع امر حضرت دوست است ، برای مثال انسان دلبری زیبا روی و لوند را در جایی مشاهده کرده و عاشق صورت و زیبایی او میگردد سپس با سعی و مرارت بسیار او را بدست آورده در دل و مرکز خود قرار میدهد و به دلیلِ همین علاقهٔ وافر سعی در کنترلِ او می کند، مدتی بعد اتفاقاتی رقم می خورد که به او مشکوک شده و گمان می بَرَد با دیگری نیز در ارتباط است، اما او خطا کرده و آن دلبرِ رنجیده خاطر گشته وی را ترک میکند. و ما گمان می بریم که فلک یا این بی سر و پاها که چنین اتفاقاتی را رقم زدند نه تنها دوستِ انسان نیستند که اینچنین ضربه به دلبستگیهای ما میزنند بلکه از دشمن هم بدترند، اما واقعِ امر این است که اینان همانند ماه اراده ای از خود نداشته و مطیعِ امر حضرت دوست هستند و حضرتش نیز از روی خیرخواهی و غیرتش نسبت به انسان است که چنین فرمانی را به فلک صادر میکند، یعنی انسان مجاز به قرار دادنِ چیزهایِ دستبردی از زلفِ دوتای این جهانی در دلی که جایگاه خداوند است نمی باشد، اگر آن شخص دلبرِ زمینی خود را نیز جلوه ای از حضرت دوست دیده و خدا یا زندگی را در او تشخیص داده، جزوی از مایملکِ خود نمی دانست و قصدِ کنترلِ وی را نمی نمود چه بسا آن اتفاقات رقم نمی خورد و دو دلداده همچنان با عشق به زندگی ادامه می دادند. اما حال که این اتفاق غم انگیز افتاده وظیفه انسان چیست؟ مولانا اینگونه پاسخ میدهد ؛
چونک غم بینی تو استغفار کن غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود عین بندِ پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده اند با من و تو مرده، با حق زنده اند
سروِ بالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل ؟ جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد
پس از آنکه سبب های بیرونیِ بی سر و پا یا به فرموده مولانا باد و خاک و آب و آتش به امرِ حضرت دوست به یکی یا چند تایی از تعلقات و دلبستگی های انسان آسیب رساندند تا شکِّ وی برای عدمِ دل سپردن به چیزهایِ دنیوی برطرف شود ، اگر انسان بنا بر نظر مولانا و بزرگان شخص استغفار کرده و بپذیرد که پس از این دیگر چیزهای بیرونی و مربوط به این جهان(زلفِ دوتا) را اصل تلقی نکرده و در مرکز توجهات خود قرار نمی دهد، پس شادیِ بی سبب او را در بر خواهد گرفت و آن سرو قامت یا اصل خداییِ وی به وجد آمده به سماع خواهد پرداخت ، حافظ در مصرعِ دوم میفرماید از دست دادن هر یکی از دلبستگی های دنیوی نه تنها محل و جایی برای تاسف خوردن نیست، بلکه او شادمان میشود زیرا حضرت دوست به او یادآوری کرده است تا جامهٔ لطیفِ جان خود را که از جنس نور و پرتوی از آن نورِ کل است با آن قبایِ زمخت تعلقات دنیوی تعویض نکند .
نظرِ پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
حافظ در ادامه میفرماید چنین نگاه و بینشِ پاکی به زندگی ست که سرانجام میتواند رخسارِ جانان یا حضرتِ دوست را ببیند، یعنی اگر انسانی با از دست دادن یکی از تعلقاتِ دنیوی خود غمگین و افسرده گردد و سببهای بی سر و پا را که با امرِ خداوند به این کار پرداختند سرزنش کرده و دشمن بدارد به معنی ستیزه گری بوده و در نتیجه خود را از دیدارِ حضرتِ دوست محروم خواهد نمود. در مصرع دوم ادامه میدهد مگر نمی بینید که اگر آیینه ای صیقلی نبوده و زنگار بسته باشد نمیتوان نظر کرد و چیزی در آن دید، اینگونه دستبرد های زلفِ دوتا نیز همان زنگارهای آیینه انسان هستند، پس برای از دست دادنشان شادمان باش که زندگی به صیقلی کردن آئینهٔ حضورت میپردازد .
مشکلِ عشق نه در حوصلهی دانشِ ماست
حلِ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد
دانش در اینجا آن علم و دانشی که موجب پیشرفت و رفاه میگردد نبوده ، بلکه دانستنی ست بر مبنایِ ذهن که انسان به تجربه از اطرافیان خود آموخته و تصور میکند که همه چیز را می داند و چنین انسانی اگر براثر تیرِ حوادث که عرفا با زبان قرآنی آنرا ریب المنون نامیده اند یک یا چند تایی از متعلقات خود را از دست داده و یا آسیبی به آنها وارد شده است و این ابیات را بشنود که از وی میخواهند از اتفاقات شادمان باشد، برمبنای دانشِ ذهنیِ خود آنرا نمیپذیرد و حتی برآشفته شده میگوید ای آقا دلتون خوشه، من تا دیروز دارای مقام و منصب و اعتباری بودم، امروز برکنار شده ام و یا همسرم که با آن سختی به وصلش رسیده بودم مرا رها کرد و رفت، یا دیگری که با از دست دادن اموالش در بورس غمگین و افسرده شده، و پدری که روزگاری به موفقیت فرزندانش بالیده و موفقیت آنان را موفقیت خود می دانست و اکنون ماهها گذشته و فرزندان یادی از وی نکرده و به زندگی خود سرگرم هستند، هیچ یک از آنها با دانش و عقلِ جسمیِ خود قادر به هضم و پذیرشِ این اتفاقات نیستند، حافظ میفرماید مشکل اینجاست که عشق در قالبِ دانستن و عقل حسابگر و کتابیِ ما نمی گنجد، هزینه عاشقی رهایی از عقل و دانشِ ذهنی ست زیرا همین دانش است که پذیرای استدلال ذکر شده در ابیات بالا نبوده و به شخصِ زیان دیده القاء میکند که باید ترسید و با از دست دادن یکی از متعلقات بلادرنگ سعی در بدست آوردن دلبستگیِ دیگری کرده و جایگزین کند وگرنه بیچاره خواهد شد، حافظ میفرماید با این فکرهای خطا این نکاتِ ذکر شده قابل حل نخواهد بود، زیرا بار دیگر موجبات فسوسِ خود را توسط خصم فراهم میکند . مولانا برای ایمن شدن در برابر اتفاقاتی که ما آنها را بد میدانیم بهره بردن از عقلِ کل را پیشنهاد میکند:
عقل جزوی گاه چیره گه نگون عقل کلی ایمن از ریب المنون
غیرتم کشت که محبوبِ جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد
خطابِ حافظ به حضرتِ معشوق بوده که نسبت به او غیرت داشته و تمام سعی و تلاشش این است که با هر زبانِ ممکن بگوید تنها یک محبوب و معشوق در جهان وجود دارد و هر محبوبی بجز او زوال پذیر است و فانی، و هم اوست که ازلی و ابدی میباشد و انسان مجاز به قرار دادن عشقِ چیزهای این جهان در دل خود نیست، اما تقریبآ همهٔ مردم قادر به رهایی از عقل و دانش ذهنی خود نبوده و برخی هم که این مطالب را به ظاهر تایید میکنند خیلی در راه عاشقی جدی نیستند، پس جایِ مجادله با خلقِ خدا نیست و کار یا وظیفهٔ حافظ فقط بیان این مطالب است و نه بیشتر از آن، باشد که روزی پندهای او را به یاد آورده و کار بر روی خود را شروع کنند . مولانا بی پرده تر میفرماید :
تا به دیوارِ بلا ناید سرش نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
من چه گویم که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حدی ست که آهسته دعا نتوان کرد
حافظ این ابیات خود را نیایش به درگاهِ کبریاییِ حضرتش میداند و نه نصیحت به خلق که باید آنرا با صدای رسا به گوش همگان برساند، درواقع اگر بخواهد این معانی عرفانی را نزد خود نگاه داشته و بیان نکند یا فقط به آهستگی با خود زمزمه کند حضرت معشوق که بسیار نازک طبع و لطیف است از وی آزرده خاطر میگردد، یعنی اگرنبود وظیفه و رسالتی که بزرگانی چون لسان الغیب حافظِ شیرازی بر عهده خود می دانند، آنها ترجیح میدادند بیشتر به کار عاشقیِ خود بپردازند تا بیان این مطالبِ معنوی که لازمه اش بهره گیری از تمثیلها و الفاظِ ذهنی ست.
بجز ابروی تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد
اَبرویِ حضرت دوست مانندِچتری کُلِّ هستی و کائنات را در بر میگیرد، پس حافظ زمان و مکانِ خاصی برای نماز به معنایِ گستردنّ فضای درون قائل نیست، مولانا نیز می فرماید " مؤمنان را پنج وقت آمد نماز و رهنمون/ عاشقان را فی صلاة دائمون " پس حافظ میفرماید عاشق هر کجا و هر لحظه باید به شرحِ صدر پرداخته، تسلیم امرِ قضا باشد که هرگونه طاعتی بجز این به طمع پاداش و گرفتنِ چیزی خواهد بود که در مذهبِ رندی و عاشقی، رندِ عاشق مجاز به اینچنین عبادتی نخواهد بود.
۸ در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
سپاس .....گرامی
خوانده و اندیشیده ام و مانای انگبین روی را در فرهنگ دهخدا یافته ام و گواه همین بیت است!!!
nabavar در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۰:
گرامی یه نفر
وزن بیت آخر کاملاً درست است، بر وزن لاحول و لا قوت الا با الله
سید محسن در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۴۹ دربارهٔ عارف قزوینی » تصنیفها » شمارهٔ ۸:
ترک چشمت نی زپنهان-----آشکار، آشکار(آشکار) ای نگارا
البته در تکرار دوباره بیت.----درست است
علی در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۴۴ دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » سوگنامه:
شاعر طبعن منوچهری است
برگ بی برگی در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵:
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
حافظ برای پرهیز از نصیحت وعظ گونه غالباً خویشتن را مخاطب قرار میدهد و در اینجا نیز بنظر میرسد چنین است پس میفرماید ای انسان بسرعتِ باد و بدون فوت وقت تصمیم به کوچ از این زندگیِ روزمره و کسالت بارِ پر از درد و غم گرفته، برو بر سر کویِ حضرتِ دوست که همان عدم یِا فضای بینهایت یکتایی ست ، آنجایی که بوی خوش زندگی و شادی و آرامش است و قطعاً پس از حضور در خاک کوی حضرتش جزیی از این بوی مشک خواهی شد چرا که تو نیز از همان جنس هستی . اگر انسان به سرعت و به یکباره تصمیم به این عزیمت نگیرد و تعلل کرده، کار را به فرداها بیندازد بدونِ شک همانندِ دیگر کارهایِ زندگی در راهِ عاشقی قرار نخواهد گرفت.
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
اما این تصمیم به حضور بر سر کوی دوست بدون کار و سعی فراوان امکان پذیر نیست و حافظ ادامه میدهد که تا کی و تا چند سالگی انسان قصد گذران عمر به بیهودگی دارد ؟ بدون عشق یا زندگی و میِ خردِ ایزدی که خرد کل و آبِ معرفت او میباشد واقعآ اینگونه زندگی بجز هرز رفتن انرژی زنده زندگی نیست.
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
حافظ که قرآن را در چهارده روایت از بر می خواند و در غزلی دیگر هرچه کرده است را از دولتِ قرآن می داند، و همچنین از علمِ موسیقی و حتی نجوم بهرمند است قطعآ آبرویی در نزدِ اهلِ علم و دین دارد اما همانطور که شمسِ تبریزی به مولانا آموخت که این آبرو و فضل و دانش هیچگونه ثمری برایِ او در برندارد و در نهایت نیز موجبِ دگرگونی و تحولِ مولانا گردید، پسحافظ نیز از آبروی اجتماعیِ خود چشم پوشی نموده و همه اعتبارهایی را که دیگران به او داده اند را نثارِ خاکِ راهِ نگار و معشوقِ خود کرد، یعنی از آنها گذر نمود و به دیگرانی که در چنین شرایطی هستند نیز پیام می دهد که چنین کنند که البته کاری ست بسیار سخت و از عهده هر کسی ساخته نیست، فقیهی که مریدان تا دیروز به دستبوسی او در صف بوده و از او طلبِ دعا و شفا می نمایند، امروز میبینند سخن از یار و شاهد و خرابات و شراب بر زبان آورده، عشق ورزی را پیشه خود می کند، در بازار به سماع و رقص می پردازد و حکمِ ارتداد و فسق را بر جان می خرد، این تغییرِ احوالِ مولانا به نوعی در باره حافظ نیز مصداق دارد، "خاکِ راهِ آن نگار" یعنی بینهایتِ خداوندی و انسانی که توصیف شد ولی از اینهمه آبرو طرفی نبسته، هنوز خشمگین میشود و کینه ورزی می کند، پس تنها راه باقیمانده برای او نثار کردنِ آن آبروی ساخته ذهن در خاکِ راه و گشودنِ فضای درون تا بینهایتِ آن نگار است که خداوند در قرآن آنرا شرح صدر نامیده است.
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
با این ایثار است که دانش و باورها یا اعتقاداتی که از سر فکر بوده و مانند شمع صبحگاهان ضعیف، با نظر لطف حضرت دوست نور خود را از عشق یا آن یگانه خورشیدِ هستی( مهر) گرفته ، چراغِ راه می گردند و تابش نورِ او کجا و سو سوی شمع کجا ، و این روشنی و درخشش چیزی جز خرد زندگی و برآمده از عقل کل نیست که دانش انسان در برابر آن هیچ است بنا بر این اگر انسان باقیمانده عمر را در این راه صرف نکند پس چه کند که بهتر از این کار باشد؟ شمع غالبن کنایه از عقلِ جزوی و دیدنِ جهان بر حسبِ سود و زیان و سنجشِ اعتبارهای دنیوی ست که با آن ایثار و تحولِ درونی، از مهر و عشقِ آن نگار روشن و پر نور می شود، کار و بار یعنی کارِ معنوی که بار و ثمره یا میوه ای دارد که به بار می نشیند.
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
پس با یادآوریِ این دید و نظر گاه که دیدنِ جهان از منظرِ چشمِ خداوند است یا به دلیل اینکه خدا را نظر بر این است که انسان خود را نسبت به عقل جزوی و معاش اندیش خود مست و خراب کند و امورات خود را بر مبنای پیمان ازلی خود با خدا (پیمانِ الست که انسان تایید کرد که همانا از جنس و ادامه اوست در رویِ زمین )بنا کند تا او خرد و دانش بی پایان و درخشش و نور بی نظیر خود را که همان می معرفت یا آب زندگانی میباشد بر او جاری کند .
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
صبا در اینجا استعاره ای ست از بزرگان و انسانهای کاملی ست که شمعِ صبحگاهیِ آنان به مهر روشن شده ، از منظرِ چشمِ خداوند به جهان می نگرند و به عالمِ غیب راه داشته، پیغامهای زندگی بخش را برایِ انسانهایی که جانِ چون گُلشان خون گرفته است می آورند تا آنان نیز به مهر و عشق زنده شوند، جانِ خون گرفته کنایه از خویشتنِ توهمیِ انسان است که اصل و ذاتش لطیف و از جنسِ گُل یا عشق است و انسان با دریافتِ پیغامهایی که از طریقِ چنین غزلهایی شفا بخش از صبا یا بزرگانی چون حافظ، جانِ خویشتنِ توهمی را فدایِ عطرِ زندگی بخشِ یار خواهند کرد تا جانشان به مهر و عشق زنده شود .
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کردحافظ ادامه میدهد اینها همه به لفظ و زبان میسر نخواهد شد که اختلاف گفتار و عمل همان زرق و نفاق است و بلکه صفای دل تنها از طریق و راهِ عشق یا رندی و کارِ معنوی امکان پذیر خواهد بود ، پس باید بطالت و هرز رفتنِ عمر را متوقف و از امروز کارِ خالصانه را شروع کرد.
جزیره مثنوی در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » پرسش مرغان:
این بدان چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب درست
مصرع دوم افتادگی دارد:
سوی آن حضرت نسب کردی درست
منصور لطفی در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » تصنیفها » در دستگاه ماهور:
چگل با کسره چ و گ صحیح است. چگل منطقه ای است در چین که بانوانش به زیبایی مشهورند و این نام در ادبیات ایران فراوان استفاده شده. بانو مرضیه هم به همین شکل خوانده است.
یه نفر در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۱۴ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۰:
وزن بیت آخر چرا اینجوریه؟
همیرضا در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴:
بر اساس جستجوی من در میان دیوانهای حافظ موجود در گنجینهٔ گنجور این غزل در هیچ یک از نسخههای کنونی به شکل یک شعر مستقل وجود ندارد و تنها ابیاتی از آن به غزل «با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی» الحاق شده است.
بی نام در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۵ - جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او:
شرح و تفسیر بیت 1181
گفت : بسم الله ، بیا تا او کجاست ؟ / پیش در شو ، گر همی گویی تو راست
شیر گفت : بسم الله . بیا ببینم آن شیر مهاجم کجاست ؟ اگر راست می گویی جلو جلو برو و آن شیر را به من نشان بده .
شرح و تفسیر بیت 1182
تا سزای او و صد چون او دهم / ور دروغ است این ، سزای تو دهم
تا سزای او و صد شیر مهاجم دیگر را بدهم و اگر حرفی که زدی دروغ باشد . سزای تو را هم می دهم .
شرح و تفسیر بیت 1183
اندر آمد چون قلاووزی به پیش / تا برد او را به سوی دام خویش
خرگوش مانند یک پیشرو و راهنما جلوتر از شیر به راه افتاد تا او را به سوی دامگاهش ببرد . ( قلاووز به معنی پیشرو و راهنما آمده است )
شرح و تفسیر بیت 1184
سوی چاهی کو نشانش کرده بود / چاه مغ را دام جانش کرده بود
به سوی چاه عمیقی که قبلا آن را نشانه گذاری کرده بود به راه افتاد . خرگوش آن چاه ژرف و عمیق را دامگاه جانستان شیر کرده بود . ( مغ به معنی ژرف و عمیق آمده است )
شرح و تفسیر بیت 1185
می شدند این هر دو ، تا نزدیک چاه / اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه
آن دو یعنی شیر و خرگوش به سوی چاه می رفتند . شگفتا از خرگوش مکاری که شیر را شکار می کند . ( اینت به معنی این ترا ) [ آب زیر کاه به معنی مکار است و آب زیر کاه کردن کنایه از تزویر و نفاق کردن است . چنانکه بعضی از مردم آزاران بر سر راه این و آن چاله ای پر از آب فراهم می آوردند و رویش را از کاه می پوشاندند . عابران به گمان آنکه مشتی کاه روی زمین پخش شده . پای خود را روی آن می گذاردند و پای خود را در میان گل و لای می دیدند . در مرزبان نامه ، صفحه 116 آمده است ” و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده ، کارگرتر آید که آب در زیر کاه حیلت پوشانند . خصم را به غوطه هلاک زودتر رسانند ” ]
شرح و تفسیر بیت 1186
آب ، کاهی را به هامون می برد / کاه ، کوهی را عجب چون می برد ؟
اگر آب پر کاهی را به دشت ببرد جای هیچ تعجبی نیست ولی اگر کاهی خرد ، کوهی عظیم را با خود ببرد واقعا جای تعجب دارد . مگر ممکن است کاه ، کوهی را حمل کند ؟
شرح و تفسیر بیت 1187
دام مکر او ، کمند شیر بود / طرفه خرگوشی که شیری می ربود
دام نیرنگ خرگوش ، کمند اسارت شیر شد . عجب خرگوشی که شیری را ربود . ( طرفه به معنی شگفت انگیز و نادر می باشد )
شرح و تفسیر بیت 1188
موسیی ، فرعون را با رود نیل / می کشد با لشکر و جمع ثقیل
به عنوان مثال ، موسی (ع) که لشکر و قشونی نداشت . فرعون جبار را با آن سپاه گران می کشد و در دریا غرقه می سازد . [ اشارت است به داستان موسی (ع) و فرعون که به تقاضای موسی ، خداوند فرعون و لشکریانش را در دریا غرق کرد . نام آن دریا در تورات بحر قلزم که همان دریای سرخ است و در دعای سمات به نام دریای سوف آمده است . برخی از محققان و مفسران محل غرق شدن فرعون را رود نیل دانند که بیت فوق موافق نظر اخیر است . موضوع غرق شدن فرعون و سپاهش به کرات در قرآن کریم آمده است . از جمله آیه 50 سوره بقره ، آیه 54 سوره انفال و آیه 136 سوره اعراف . ]
شرح و تفسیر بیت 1189
پشه نمرود را با نیم پر / می شکافد بی محابا در ز سر
مثال دیگر : پشه ای با نیم بال (به اذن خدا) بی هیچ ملاحظه ای جمجمه نمرود را می شکافد . [ اشارت است به هلاکت نمرود ، پادشاه جبار بابل به وسیله پشه ای خرد . طبق روایات ، نمرود به سپاهیانش دستور داد تا پشه ها را بکشند . روزی سه هزار پشه می کشتند و پشه بیشتر می شد . سرانجام درمانده شدند . پس نمرود فرمان داد تا خانه ای مسین ساختند و دری بر آن تعبیه کردند که چون بسته می شد هیچ شکاف و رخنه ای نمی ماند مگر سوراخی کوچک به اندازه دم و بازدم . آنگاه خداوند پشه ای را فرمان داد تا بدان شکاف در آید . از تنگی سوراخ یک بال پشه شکست و با همان یک بال روی بینی نمرود نشست . نمرود می خواست پشه را بزند اما پشه درون بینی او رفت و آنقدر او را آزرد که ماموران نمرودی برای آنکه جنبش پشه را در مغز نمرود ساکن کنند مجبور شدند تازیانه و گرز بر سر او بکوبند . سرانجام نمرود با ضربت گرزی هلاک شد و آن پشه بیرون آمد و پرواز کرد . ( قصص الانبیا ، ص 59 ) ]
شرح و تفسیر بیت 1190
حال آن کو قول دشمن را شنود / بین جزای آن که شد یار حسود
این است سزای آنکه به قول دشمن اعتماد کند و این است سزای آنکه یار و یاور حسودان باشد .
شرح و تفسیر بیت 1191
حال فرعونی که هامان را شنود / حال نمرودی که شیطان را شنود
فرجام فرعون را ببین که به حرف و قول هامان گوش کرد و به سرنوشت نمرود بنگر که به حرف شیطان گوش کرد . [ هامان وزیر فرعون بود . نام او شش بار در قرآن کریم آمده است . در قاموس (کتاب مقدس) هامان ، نام وزیر اول خشایارشاه معرفی شده است . ]
شرح و تفسیر بیت 1192
دشمن ار چه دوستانه گویدت / دام ، دان گر چه ز دانه گویدت
مثلا اگر دشمن سخنانش را دوستانه به تو گفت . تو آن سخنان را باید دام بدانی . هر چند که برای تو از دانه حرف بزند .
شرح و تفسیر بیت 1193
گر تو را قندی دهد ، آن زهر دان / گر به تن لطفی کند ، آن قهر دان
یا مثلا اگر دشمن به تو قندی داد . تو باید آن را زهر بدانی و اگر به تن و ظاهر تو لطفی کرد باید آن را قهر و دشمنی بدانی . [ زیرا در هر نوش دشمن نیشی نهفته و در هر نیش او شرنگی سرشته شده است . ]
شرح و تفسیر بیت 1194
چون قضا آید ، نبینی غیر پوست / دشمنان را باز نشناسی ز دوست
هنگامی که قضای الهی در رسد . چیزی به جز ظاهر و قشر نتوانی دید و حقیقت را در نخواهی یافت و دوست را از دشمن باز نتوانی شناخت . [ اشاره است به حدیث « هرگاه خداوند اراده فرماید به انجام و اجرای امری ، خِردِ خِرَدمندان را از آنان می ستاند » ( احادیث مثنوی ، ص 13 ) ]
شرح و تفسیر بیت 1195
چون چنین شد ، ابتهال آغاز کن / ناله و تسبیح و روزه ساز کن
در این حال به درگاه خداوند شیون و زاری آغاز کن و به نماز و روزه بپرداز . ( ابتهال به معنی دعا از روی اخلاص و زاری می باشد )
شرح و تفسیر بیت 1196
ناله می کن کای تو علام الغیوب / زیر سنگ مکر بد ، ما را مکوب
ناله کن و بگو ای کسی که از همه امور غیبی آگاهی . ما را زیر سنگ افکار ناپسند شیطان و شیطان صفتان منکوب مفرما . [ وساوس و خواطر شیطان و شیطان صفتان را از ما دور فرما ]
شرح و تفسیر بیت 1197
گر سگی کردیم ای شیر آفرین / شیر را مگمار بر ما زین کمین
ای سلطان شیرآفرین اگر ما کرداری ناپسند به جای آوردیم و گستاخی نشان دادیم . تو از کمینگاه قهرت شیر نفس و هوی را بر ما چیره مساز .
شرح و تفسیر بیت 1198
آب خوش را صورت آتش مده / اندر آتش ، صورت آبی منه
خداوندا ما را آنچنان متحیر و خودباخته مگردان که آب گوارا را به صورت آتش ببینیم و آتش را آب گوارا تصور کنیم .
شرح و تفسیر بیت 1199
از شراب قهر ، چون مستی دهی / نیست ها را صورت هستی دهی
خداوندا وقتی که مردم را از شراب قهرت سیراب کنی به چیزهایی که وجود ندارد صورت هستی می بخشی یعنی اگر قهاری تو ما را از خود بی خود گرداند واقعیت ها به صورت موهوم در می آیند و موهومات نیز ، رنگ واقعیت به خود می گیرند . [ کسی را که از شراب قهرت مست سازی معدومات را در دیده او موجود و نیست ها را هست ، نمایی تا از هستی خود مغرور شود . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبر آبادی ، ج 1 ، ص 77 ) ]
شرح و تفسیر بیت 1200
چیست مستی ؟ بند چشم از دید چشم / تا نماند سنگ ، گوهر ، پشم ، یشم
مستی چیست ؟ مستی یعنی بسته شدن چشم از دیدن واقعیت . بطوریکه سنگ بی مقدار ، گوهری گرانبها جلوه کند و پشم ناچیز به صورت سنگ گرانبها به نظر رسد .
شرح و تفسیر بیت 1201
چیست مستی ؟ حس ها مبدل شدن / چوب گز ، اندر نظر صندل شدن
مستی چیست ؟ مستی یعنی تبدیل شدن حواس و ادراکات به گونه ای که دیگر نتوانند اشیاء و موجودات را آن سان که هستند و واقعیت دارند درک کنند . به عنوان مثال در این وضعیت ، چوب ناچیز گز به نظر چوب گرانبهای صندل می رسد . ( چوب گز درختی است وحشی که در شوره زارها و در مناطق گرمسیری می روید و چوب صندل چوب خوشبوی که آن را معمولا در معابد می سوزانند . )
فاطمه در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:
اما در هر حال به نظرم شعر بسبار عاشقانه ای است که در دستگاه همایون در ردیف اساتید موسیقی سنتی ایران خوانده شده، از این جهت که دستگاه همایون رو دستگاه عشاق می نامند و بسیار رازآلود و محزون است و این شعر عجیب باهاش همخوانی داره
فاطمه در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۵۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:
تازه به جای هروقت ازو بیندیشند هم من شنیده ام که میگن یکدم ارو بیندیشند
فاطمه در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۵۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶:
به نظرم مروت بهتره از ضرورت
محسن موسوی زاده در ۵ سال و ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۲۰:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۶: