گنجور

 
سعدی

آفتاب از کوه سر بر می‌زند

ماهروی انگشت بر در می‌زند

آن کمان‌ابرو که تیر غمزه‌اش

هر زمانی صید دیگر می‌زند

دست و ساعد می‌کُشد درویش را

تا نپنداری که خنجر می‌زند

یاسمین‌بویی که سرو قامتش

طعنه بر بالای عرعر می‌زند

روی و چشمی دارم اندر مهر او

کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند

عشق را پیشانیی باید چو میخ

تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند

انگبین رویان نترسند از مگس

نوش می‌گیرند و نشتر می‌زند

در به روی دوست بستن شرط نیست

ور ببندی سر به در بر می‌زند

سعدیا دیگر قلم پولاد دار

کاین سخن آتش به نی در می‌زند