گنجور

 
ملا احمد نراقی

آن شنیده‌ستی پلنگی شیرگیر

آمد از کهسار سیل آسا به زیر

ناگهانش گربه‌ای آمد به پیش

گربه‌ای زار و نحیف و سینه ریش

گربه‌ای بس لاغر و بی تاب و توش

گربه‌ای عاجز چو پیش گربه موش

گفت با گربه پلنگ زورمند

کاینچنین زار از چئی ای مستمند

اینچنین زار و نحیف از چیستی

تو مگر از معشر ما نیستی

هستی ای مسکین تو از جنس سِباع

هم سباع و هم به هر مرزی مُطاع

هین بگو کو پنجهٔ شیر اوژنت

وان بر و بازوی نخجیر افکنت

هین بگو ای گربه کو کوپال تو

کو تنومندی تو کو یال تو

ناتوانا تن تو مسکین از چه‌ای

عاجز و بیچاره چندین از چه‌ای

زور و بازوی کدامین مهترت

کرده تا این حد زبون و کهترت

گربه فریاد و فغان آغاز کرد

زد به سر دست و شکایت باز کرد

کای امیر از من مپرس این داستان

زانکه می‌ناید به گفتن راستان

زمرهٔ شیطان فریب آدم نژاد

زادهٔ خاک از ملک صد ره زیاد

بر به صورت آدم اما دیوسار

در شمایل یوسف اما گرگ خوار

گربه‌شان را گر پلنگ افتد به چنگ

گردد از موشان بسی کمتر پلنگ

ریش گاوش در لسان ساحری

در شمار گاو نارد مشتری

پیرِ زالش پنجه با رستم زند

طفل خوردش بازوی نیرم زند

آدمی‌شان نام، شیطانشان به بند

خاکشان مسکن فلکشان در کمند

من همی اندر به چنگ این گروه

چون پلنگانم کجا باشد شکوه

گربه که‌بْود کز هژبر شرزه شیر

آید اندر چنگ این گرگان اسیر

زودش یاد مهتری از سر شود

گربه چه از موش کوچکتر شود

چون پلنگ از گربه این دستان شنید

چون هژبر تیر خورده بردمید

گفت هی هی این بنی آدم کجاست

در کجاشان بنگه و حزنم کجاست

تا بدرم پوست بر اندامشان

تا ز سر بیرون کنم سرسامشان

هم بیارم مهتری را یاد تو

هم بگیرم من از ایشان داد تو

رخنه در بنیان جانشان افکنم

آتش اندر خانمانشان افکنم

رهنمونی کن مرا و پیش باش

من ز دنبالم تو بی تشویش باش

گربه از پیش و پلنگ از پس به دشت

ره نوردیدند تا یک سبز کشت

مردکی دهقان به گرد کشتزار

چون سحاب نوبهاران آبیار

گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد

گفت اینک آدم و خشک ایستاد

شد پلنگ کینه پرور سوی مرد

تا برانگیزد به کین گربه گرد

پس به غریدن برآمد با غضب

گفت ای اهریمن آدم لقب

هین تویی با گربه نیرو آزما

شد زبون از تو چنین همجنس ما

جنس شیران از تو شد اینگونه پست

روی ناموس بزرگان از تو خست

مرد دهقان گفت آری این ستم

بر وی آمد از من آید بر تو هم

بلکه شیر نر که سلطان شماست

دست و پاها بسته در زندان ماست

جمله شیران را ببین از ما زبون

هم پلنگانند از ما غرق خون

کودکی از ما ببندد شیر را

کز لبان خود نشسته شیر را

هست نیروی شما از ما وبال

نیروی ما هست از بهر جلال

زاید از تن قوت شیر و پلنگ

قوت ما جوشد از دریای هنگ

هست از جان شوکت و گر کام ما

هست شیران را گریز از نام ما

این شنید از مرد دهقان چون پلنگ

شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ

تیز شد کای سخت روی سست رای

تند شد کای دیو خوی ژاژ خای

لاف کم زن پاس جان خویش دار

گر تو را مردیست دستی زن به کار

مرد آن باشد که بی گفتار خویش

وانماید بر جهانی کار خویش

بندد و بگشاید اما بی کلام

سوزد و بنوازد اما بی نیام

آنکه او گفتار بی کردار داشت

راست گویم مرد از آن کس عار داشت

مرد مردان آنکه کاری گفت کرد

مرد نبود بلکه باشد نیم مرد

آنکه می گوید ولی نارد به کار

زن بود زن چادر و معجر بیار

چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد

باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد

هی اگر مردی تو این گفتار چیست

جای کردار است برخیز و بایست

تا ببینم زور و بازوی تو را

وانمایم با تو نیروی تو را

خیز و بنگر حملهٔ شیر اوژنم

زخمهای پنجهٔ پیل افکنم

شیر خشمینی وگر زخمی گراز

از تو خواهم خواست کینِ گربه باز

از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید

زین سخن جای سگالیدن ندید

راه و رسم مکر و حیله ساز کرد

رفت شیری روبهی آغاز کرد

کای قوی افکن جوانمرد شجاع

در جوانمردی پر از جنس سِباع

گیر و دار جنگ را باید بسیج

بی سلح ی کدشت کندآور به هیچ

مر تو را چنگال و یال آمد سلاح

بی سلح من کی بود جنگم صلاح

باید اول اسلحه آراستن

پس به جنگ دشمنان برخاستن

تو مسلح من برهنه ای امیر

کی روا باشد نبرد و دار و گیر

گفت ای آدم سلاح تو کجاست

گفت آلات نبردم در سراست

گفت سوی خانه رو آلات جنگ

راست کن بر خویش و بازآ بیدرنگ

خنده‌ای زد مرد دهقان قاه قاه

کافرین ای جنگجوی رزمخواه

چون ندیدی مایه خود جنگ من

راه جویی تا رهی از چنگ من

هرکه را از هم‌نبرد آمد نهیب

سست آرد در جدل پای شکیب

ترسمت چون نیست نیروی نبرد

چون زنان زن نه چون مردان مرد

من نرفته همچنان گامی سه چار

فرض انگاری حدیث الفرار

چونکه در سر داری آهنگ فرار

هان برو ما را به کار خود گذار

چون ز دهقان این شنید آن تُندبار

گفت انصافت چه شد ما و فرار!؟

هرچه می‌خواهی ز من پیمان بگیر

رو به خانه از پی شمشیر و تیر

گفت عهدت را ندارم استوار

عهد و سوگند تو نبود برقرار

در خروش آمد پلنگ جانگزای

گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای

هرچه آن سرمایهٔ آرام توست

هرچه باشد نزد تو محکم نه سست

گو چه باشد تا بدان گردن نهم

هرچه می‌خواهی بگو تن دَردَهم

گفت اگر تن می‌دهی تا سخت سخت

دست و گردن بندمت بر این درخت

بسته گردد تا تو را پای گریز

دانمت بگشاده بازوی ستیز

چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد

با درختی دست در آغوش کرد

کاین درخت و من ببندم دست و پای

رو سلاح آور به زودی از سرای

مرد سست آزرم از جا جست سخت

بست آن آزاده محکم بر درخت

بر درختش بست با نیروی پیل

مهر بنهاد و روان بر دسته بیل

بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی

کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی

مرد را هرگه به بالا بیل رفت

نعره آن جانور صد میل رفت

آنکه در سرپنجه مورش بود پیل

پیل پیشش مور شد از بار بیل

لابه‌ها کرد و نیامد سودمند

امن می‌جست و نبودش جز گزند

خرد شد از ضرب بیلش پا و دست

پنجه‌اش افتاد و بازویش شکست

استخوانش شد سراسر ریز ریز

مرد با بیل آنچنانش در ستیز

هر طرف می‌کرد از حسرت نظر

دید غیر از گربه کس نبود دگر

نرم نرمک گربه را آواز کرد

راه و رسم حیله جویی ساز کرد

کای برادر گر منِ بد آب خورد

چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد

دست بردارد ز من این سخت پی

یا گشاید بندم از تن گفت نی

گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق

نیست امید خلاصی زین حریق

ای برادر اهل دنیا سر به سر

آدمیزادند و از آدم بتر

تا توانی میگریز از دامشان

بلکه از جایی که باشد نامشان

آدمیزادند اما دیوسار

الفرار از آدمیزاد الفرار

تا نیفتاده‌ستی اندر بندشان

گردنت تا نیست در آوندشان

فارغی از رنجشان و دردشان

عشوهٔ جانسوز ناز سروشان

نی به پایت بند و نی در لب لویش

پادشاهی هم برایشان هم به خویش

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی