شهرزاد در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
از نظر من، این که فقط یک معنی را برای بیت «دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند» در نظر بگیریم، از قدرت ایهامی که حافظ ایجاد کرده، کم کردهایم. قدرت شاعر در این است که حرفی بزند که دو معنای متفاوت یا گاه متضاد داشته باشد. از دید من این مصرع میتواند دو معنی داشته باشد:
۱) دیو از کسانی که قرآن میخوانند به خاطر وجود قرآن میگریزد.
۲) برخی از کسانی که قرآن میخوانند (برای مثال زاهد و صوفی که حافظ در غزلیاتش بسیار به آنها میتازد) به قدری پلید هستند که حتی دیو هم از آنها میگریزد.
هر دو معنی میتوانند درست باشند. اینکه منظور حافظ کدام بوده، ما نمیتوانیم بدانیم. با هفت قرن فاصله ما تنها میتوانیم قدرت او در بازی با کلمات را ستایش کنیم.
علی میراحمدی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۴۹ - نگریستن عزراییل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد:
«گفت عزراییل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین»
این بیت نشان میدهد که مثنوی در مجلس سروده شده است.
گویا مولانا هنگام گفتن« این چنین »در مصراع اول حالت چهره خود را تغییر میداده تا حاضران طرز نگاه عزراییل را دریابند.
عطار نیز این داستان را روایت کرده اما روایت مولانا خوشمزه تر است.
علی میراحمدی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:
هر چند شاه شجاع در حد و قد و قواره این بیت بلند نیست اما فرض کنیم که حافظ این بیت را درباره شاه شجاع سروده و مبالغه کرده است!
اما حافظ طوری این بیت را سروده است که میتوان آن را بنام پیامبر گرامی اسلام هم ثبت کرد و سند زد!
این هنر شاعر است که توانسته طوری سخن بگوید که شعرش دل تاریخ را بشکافد و در یک زمان و یک مکان محصور نگردد!
این هنر شاعر است که شعری سروده است که اگر بنابر فرض عده ای و از طرفی مدح شاه شجاع را گفته ،از طرفی همین بیت و شعر توانسته از ایرانیانِ مسلمان دلبری کند تا سند ششدانگ آن را بنام پیامبر گرامی اسلام بزنند.
حال همت عده ای آنست که این بیت و غزل را بنام شاه شجاع بزنند و همت عده ای دیگر آنست که بنام پیامبر گرامی اسلام .مشکلی نیست...
گوهر هر کس ازین لعل توانی دانست
همچنین...
فکر هر کس به قدر همت اوست
رضا در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۸ دربارهٔ کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۴۲۳:
به نظر وزن شعر باید: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف) باشد.
ضیا احمدی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۳:
در مصرع اول بیت دوم بهجای «سفا» باید «سقا» درج شود. این اصلاحیه علاوه بر معنی سفا که گیاه خاردار و ظاهرا غیرمرتبط با خباز و روزیرسان است، با توجه به تصویر شماره ۱۳۶۲ مستند گنجور، ضروری است.
اصلاحیه هم با استفاده از دکمه ویرایش انجام شد.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴:
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تا به کِی ای نوشِ جان ، میزنی ام نیشتر
زخم از این بیشتر ، یا دل از این ریشترزآهِ من اندیشه کن ، بیخِ جفا تیشه کن
مهر و وفا پیشه کن ، بیشتر از پیشتردر نظرِ اهلِ دل ، سادگی آزادگی است
جز متصَنِّع مدان ، از همه بدکیشترعاقبتاندیشی ، از عاشقِ صادق مجوی
نیست کَس از خودپرست ، عاقبتاندیشتردشمنِ جان شد مرا ، مدّعیِ دوستی
وز همه بیگانهتر ، هرکه بُدی خویشترای به نصابِ جمال ، یافته حدِّ کمال
نیست مرا آرزو ، جز نظری بیشترخرمنِ حسنِ تو را ، موقعِ احسان بوَد
مفلس ام و "مفتقر" ، از همه درویشتر
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۲ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
هوسم کُشد نگارا ، ز حلاوتِ عتیبَت،
که به ذُوقِ دل ، ببوسم ، ز دهانِ دلفریبَتمن اگر گنه ندارم ، تو بهانه گیر بر من،
صنما ، که انس دارم ، به عتابِ بی حسیبَتدلِ ساده لُوحِ ما را ، به کمندِ مو ، چه حاجت،
که به عشوه ای چُو طفلان ، بخُورَد فریبِ سیبَتتو صنم گذشته ای زان، به کمالِ لطف و خوبی،
که دهد مشاطه زینت ، به نگارِ رنگ و زیبَتنه همین رقیب گفتَت؛ که به مدّعی دهی دل،
تو که خُود به ما نسازی ، چه شکایت از رقیبَتگنه از ادیب باشد ، که وفا نداد یادَت،
خُود از این حدیث ما را ، گِله هاست با ادیبَتتو برفتی و بَرآنم ، که زجان وداع جویم،
به چه کارَم آید آن جان ، که نرفت در رکیبَتزخیالِ خویش باری ، دلِ من به خوابِ خُوش کن،
چُو امید نیست دیگر ، که ببینم عنقریبَتنه به خویش واگذارد ، دلِ ناشکیب ما را،
نه به لابه نرم گردد ، دلِ سختِ پرشکیبَتعجب است اگر نبازی ، دلِ خُود به خویش جانا،
چُو در آبگینه بینی ، به شمائلِ عجیبَتتو به روز و شب بَر آنی ، که به خویشتن بِبالی،
گلِ من تو را چه پروا ، که بسوخت عندلیبَتسَرِ خویش دار "نیّر" ، چُو به کویِ او نهی پا،
که غرور بر نیارد، ز فراز بر نشیبَت
رضا از کرمان در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۴ دربارهٔ عراقی » عشاقنامه » فصل ششم » بخش ۴ - حکایت:
درود
یعنی امام غزالی هم بله؟
رضا از کرمان در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۹ دربارهٔ عراقی » عشاقنامه » فصل پنجم » بخش ۶ - مثنوی:
درود
مصرع دوم این مناجات میکند کای دوست درسته کاری دوست نمیتونه باشه اصلاح بفرمایید
رضا از کرمان در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ عراقی » عشاقنامه » فصل سوم و چهارم » بخش ۸ - حکایت:
درود
وزن مصرع اول ایراد داره وبنظر اینگونه درست میشه
رو تو در عشق آن نگارین زن
که تو از عشق او شدی احسن
شاد باشید
علی احمدی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:
همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
اگر گدر تو به کوی ما بیفتد در واقع آن پرنده خوشبختی به دام ما افتاده است. یعنی اگر سری به ما بزنی ما را خوشبخت کرده ای.
حباب وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
پرتاب کلاه به بالا نشانه هیجان ناشی از نشاط است . استفاده از حباب هم به علت بالا رفتن است . می گوید اگر تصویر روی تو بر جام ما بیفتد یعنی بتوانیم تو را ببینیم از نشاط کلاهمان را بالا می اندازیم.
شبی که ماه مراد از افق شود طالع بُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد
در آن شب که قرار است به مراد خود برسیم و تو را که چون ماه هستی ببینیم امیدوارم که پرتو نوری هم بر بام ما بیفتد و ما به دیدارت موفق شویم و به آرزوی خود برسیم.
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
سه بیت قبل برای این گفته شد چون امکان حضور در محضر مخاطب حافظ فراهم نبوده است . در اینجا می گوید وقتی باد هم اجازه حضور به درگاهت ندارد چه موقع نوبت به سلام ما می رسد.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
وقتی جانم فدای لب او شد یعنی خودم را فدایی او می دانستم ، خیال می کردم شاید بهره ای از آن لب آبدار به من برسد.به عبارت دیگر من که خودم را فدایی او می دانستم به نظرم باید زودتر بتوانم او را ببینم.
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
در همان عالم خیال زلف تو گفت که لازم نیست جانت را وسیله ای برای رسیدن به من کنی و فدایی بودن خود را به من بگویی .شکار هایی مثل تو فراوانند که به دام ما افتاده اند.
زلف یار نماد راه عاشقی است که هزاران عاشق را در دام خود دارد .در واقع معشوق می گوید مثل تو بسیارند و من وقت دیدار همه آنها را ندارم .
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
یار می گوید ناامید نباش و با ناامیدی از این درگاه نرو و راه عاشقی را ترک نکن .بیا و فالی بزن تا شاید قرعه خوبی برایت به نام ما (من و تو) بیفتد.منظور از فال زدن قرعه خواستن است و قرعه باید به نام آن متقاضی فال بیفتد پس وقتی در اینجا از « ما » استفاده می شود منظور من و تو است چون باید متقاضی را هم در نظر آورد وگرنه مقصود قرعه مشخص است و اینکه قرعه به نام معشوق بیفتد بی معناست . معشوق می گوید شرط پذیرش من قرعه کشی است چون همه متقاضیان مثل هم هستند و این کار عادلانه تر است.
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
هر وقت که حافظ از خاک کوی تو صحبت می کند گویا نسیمی از بوستان جان در مشام همه ما می افتد.
سرودن این بیت بسیار زیرکانه صورت گرفته است .از یک سو به معشوق می گوید مهم نیست حالا که وصال محقق نمی شود همین که به یاد کوی تو می افتم نسیم جانبخشی نصیب من می شود.و از طرفی از عبارت « ما » استفاده می کند یعنی وقتی من از کوی تو صحبت می کنم تو هم اثر این نسیم بر من را حس می کنی به عبارتی هم من و هم تو از این نسیم خوش بهره می گیریم .
افسانه چراغی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۸ در پاسخ به عارف دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰:
در پاسخ به عارف گرامی
در بیت بالاتر میگوید: تو بر ریش خود، چه طاقت بیاوری و آن را بپذیری چه طاقت نیاوری و آن را بتراشی، سرانجام روزگار زیبایی به پایان میرسد (چارهای از پذیرفتن آن نیست).
اگر من هم مثل تو که بر ریش خود تسلط داری و میتوانی آن را نگه داری یا بتراشی، بر جان خود تسلط داشتم، اجازه نمیدادم که تا روز قیامت از تنم بیرون برود (اما سرانجام مدت عمر به پایان میرسد و چارهای از پذیرفتن آن نیست).
رضا از کرمان در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۴ در پاسخ به ... دربارهٔ عراقی » عشاقنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - سر آغاز:
درود بر شما
ممنون از نوشتار شما ولی استاد زرین کوب عشاق نامه را منتسب به عراقی میداند وشما با قطعیت از عراقی میدانید. البته برای بنده محتوای کلام مهمتر از گوینده کلام است .
شاد باشید
افسانه چراغی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۴ در پاسخ به امید صادقی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۵:
در پاسخ به امید گرامی
ای بهشتیروی! آنچنان به تو مشغولم که یاد خویشتن در ضمیرم نمیآید.
ای یار زیبارو! چنان غرق عشق تو و محو تماشای تو هستم که خودم را فراموش کردهام.
افسانه چراغی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶:
کشتن علاوه بر معنی رایج، معانی دیگری دارد: کوفتن، بر زمین زدن، تباه کردن
بیت به این معناست: اگر شخصی وارد شد که حضورش برای تو سنگین است و علاقهای به دیدن او نداری، در بین جمع به او بیاعتنایی کن و او را نادیده بگیر؛ نیازی به خاموش کردن شمع نیست. اما اگر شکردهانی وارد شد، به او توجه کن و شمع را خاموش کن؛ زیرا با بودن او، نیازی به شمع نیست.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
به سرَم فتاده شوری ، که ز خُود خبر ندارم،
برُو از سَرِ من ، ای سَر ، که هوایِ سَر ندارمهمه خون خُورم ، که این غم ، به دلی دگر کند جا،
به جز این غم ، ایمن الله ، که غمِ دگر ندارمصنمِ شکر فروشَم ، به دهان نهفته شکَّر،
همه گویدَم به تلخی ، که برُو ، شکَر ندارمسحریست هر شبی را ، ز قفا ، بلی دریغا،
که من از فراقت ، امشب ، دگر آن سحر ندارمصنما ز کوهِ نازَت ، پَرِ کاه شد ، تنِ من،
قَدَرَی ز ناز کم کن ، که دگر کمر ندارمز نظارههایِ دلکش ، به طمع نیفتی ، ای دل،
که امیدِ خیر و خوبی ، من از این نظر ندارمسَزَد ار ز دستِ جُورَت ، ز جگر فغان برآرم،
بَرِ شه ، ولی دریغا ، که من آن جگر ندارمچُو ز کعبهء جمالِ تو ، به مدّعا رسیدم،
به نیاز نذر کردم ، که دل از تو برندارمنه ، که عهدِ بوستانم ، ز نظر برفته ، "نیّر" ،
ز قفس ملولم ، امّا چه کنم ، که پَر ندارمخرِ شیخ در تَک و دُو ، بَرِ هر خَس ، از پِیِ جُو،
منم ، آنکه بارِ خسرُو نکِشم ، که خر ندارم
رضا از کرمان در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۵ دربارهٔ اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری:
درود بر شما
چه حکایت زیبا وقابل تاملی است ودر این بیت اشاره به آیه ذیل دارد .
قُلۡ یَٰعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ أَسۡرَفُواْ عَلَیٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ (53 زمر)
بگو: ای بندگان من که [با ارتکاب گناه] بر خود زیاده روی کردید! از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد؛ زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است .
شاد باشید
رضا از کرمان در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۰۷ در پاسخ به علی میراحمدی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۱:
درود بر شما
چه خوب شد یادآوری کردید وگرنه ممکن بود راه را اشتباه بریم عزیزم ،ضمن اینکه کم متشرعین مقید به شریعت اسلام و حافظان قرآن وحدیث در دوره مولانا وقبل وبعد آن نداشته ونداریم الان هم هرجا میری داغ پیشونی بعضی حضرات در اثر کثرت عبادت !! از پینه زانوی شتران بزرگتر و واضحتره ولی یکی مثل حضرت مولانا هنوز پا به منصه ظهور نذاشته این را چه جوری میشه توجیه کرد راهنمایی بفرمایید تا ماهم بدانیم واین را هم بدونید که عرفان خاص شریعت مقدس اسلام نیست تنها چیزی که در اسلام به وضوح دیده میشه افراطی گری وخود بزرگ بینی است .
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو
شاد باشید
محمدعلی نجفی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۵ دربارهٔ بلند اقبال » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۵ - قطعه:
به تقلید از انوری ابیوردی است:
روبهی میدوید از غم جان
روبه دیگرش بدید چنان
گفت خیرست بازگوی خبر
گفت خر گیر میکند سلطان
گفت تو خر نیی چه میترسی
گفت آری ولیک آدمیان
میندانند و فرق مینکنند
خر و روباهشان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه میبنشناسند
اینت ...ن خران و بیخبران
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۲ دربارهٔ غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶: