سیدمحمد جهانشاهی در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۶ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶ - بوزیر اوقاف وقت نگاشته است:
ادیب الممالک فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات »
شمارهٔ ۵۶ - بوزیر اوقاف وقت نگاشته است
کارهای مملکت ، از قاف تا قاف ، ای وزیر،
جملگی اصلاح شد ، جز کارِ اُوقاف ، ای وزیراین چه تحقیق است ، کاندر وی ، همی باشد سبیل،
نانِ مسکینان ، به سانِ بادهء صاف ، ای وزیرقاتلِ فخر است و سلّاخِ شرف ، جلّادِ حق،
عضوِ تحقیقِ تو ، یعنی فخر الاشراف ، ای وزیراین چه دین است و چه آیین و چه قانون ، ای خدا،
این چه عدل است و چه حُکم است و چه انصاف، ای وزیرهر چه خواهم شِکوه ی خود را سُرایم برملا،
فرصتَم ندهد به گفتن ، آن دُو سر قاف! ، ای وزیر
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۳۵ دربارهٔ ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸ - حکیم دانا میرزا ابوالحسن جاوه فرماید::
ادیب الممالک فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات »
شمارهٔ ۷۸ - حکیم دانا میرزا ابوالحسن جلوه فرماید:
مُلکِ درویشی ، نه پنداری ، که بی لشکر گرفتم،
این ولایت ، من به آهِ خشک و چشمِ تَر گرفتممن به حُول و قوّهء خود ، می نکردم این عفیفی،
بل به عُونِ حق ، عنانِ نفسِ شهوتگر گرفتمبود در سر نخوتَم هر چند ، کوشیدم به نیرو،
نخوتَم زایل نشد ، تا آنکه ترکِ سر گرفتمبود جانَم کودکی ، حرصَش پدر ، مامَش طمع ، من،
هم به جهدَش ، زان پدر ، وز چنگِ این مادر گرفتممن در این دریایِ بی پایاب ، دریا رَستِگی را،
از قناعت کَشتی و از خامُشی لنگر گرفتمآبِ حیوان بُد قناعت ، جُستم از ظلماتِ خلوت،
این روش تعلیم ، من از خضرِ پیغمبر گرفتمبی نیاز ام گرچه ، لیکن در گدائی بهرِ دانش،
گوئیا عباس دوس ام یا از او دختر گرفتمدوش ، دل می گفت ؛ رَستم از علایق ، "جلوه" گفتا ؛
کافرَم خوان ، این سخن ، گر من از او باور گرفتم
امیرحسین صدری در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۳ در پاسخ به ابوالحسن کاشانی دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مخمس:
بعید نیست.
بالاخره شیخ هم آخوند بوده دیگه
امیرحسین صدری در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۲ در پاسخ به افشین دربارهٔ شیخ بهایی » دیوان اشعار » مخمس:
به گمانم تا از سِر معشوق یعنی شمع با خبر شود
برگ بی برگی در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۱۹ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
استادِ بزرگوارتان که روانش قرینِ رحمت و مغفرتِ الهی باد بسیار نیکو هنر را تعریف نمودند و مصداقش هنرِ حافظ است که درونی و زاییده ی عشقِ اوست.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۳۶ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
«کعبه شش جهت» در بیت پایانی این غزل با توجه به بیت زیر درست است:
«کعبه و بتخانهای در عالم توحید نیست/عاشق یکرنگ دارد قبلهگاه از شش جهت» (غزل 1405، صائب تبریزی)
[عاشق یکرنگ به هر سو که بنگرد، جلوۀ دلدار را میبیند]
البته داستان زلیخا در بخش 4، بخش دهم از مصیبتنامه عطار نیز اشاره دارد به همین شش جهت (پس، پیش، بالا، پایین، چپ و راست)....
*برای پرهیز از دستکاری ناخواستۀ اسناد هویت ملی، مراقب ذهن فریبکار خود باشیم.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۵ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۲۴ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
«تاج دواج» در مصرع نخست بیت 6 مفهوم روشنی ندارد. بررسی زیر شان میدهد که «تاج و دواج» باید درست باشد.
1-«تاج و دواح» سه بار از سوی حمیدالدین بلخی در مقامات بلخی آمده است.
2-عطار در بخش 13 وصلت نامه، «دواج و تاج» را به کار برده است.
باب 🪰 در ۱۵ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۰ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
برای بنده، دعوای دیرینه عقل و عشق بیش از آنکه یک واقعیتِ درونیِ انسان باشد، حاصلِ منبر و مذهب و سیاست و حتی برخی فلسفههاست؛ جاهایی که از «دو دسته کردنِ» درون فرد و یا بین افراد، بسی سود میبرند. امّا در تجربهی زیستهی ما، هیچ تصمیمی «صِرف عقل» یا «صِرف عشق» نیست؛ همیشه نسبیست و درصدی از هر دو.
جالب است که فردوسی هم شاهنامه را دقیقاً از جمعِ جان و خرد آغاز میکند:
به نامِ خداوندِ جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
و از همان بیتِ نخست میگوید بیجان، خرد خشک میشود، و بیخرد، جان سرگردان.
در ادامهٔ همین نگاه، استاد عزیزم، زندهیاد خلیل عالی نژاد، جایی اشارهی لطیفی داشت که بهگمانم میتواند بحث عقل و عشق را از سطحِ «تعریف»، به سطحِ «ثمره» برساند:
طفیل هستی عشقند، آدمی و پری
ارادتی بنما، تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق، بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس، به عیبِ بیهنری
هنر، زاییدهی عشق است؛
و هنرِ حقیقی، معجزهی عشق.
عشق را «اکسیرِ وجود» میدید که از مسِ خامِ آدمی، زرِ پخته میسازد، و «دُردانهی دریای معرفت» مینامید که انسانِ عاشق برای بهدست آوردنش، ناگزیر باید غواصی کند و سر تا پا در این دریا فرو رود. بههمین دلیل میگفت:
عشق، جانِ جهان است؛ از آن رو منصور حلاج فرموده است: «جمله عالم تن است و جان، عشق است».
عشقِ حقیقی، مادام حضور در دلِ عاشق، او را خودبهخود از معصیت بازمیدارد.
عشق، محصولِ زیباییست و هنر، فرزندِ عشق؛ اجرای هنرِ اصیل جز از عهدهٔ عاشق برنمیآید.
از اینجا به بعد، هنر برای او فقط «فن» یا «صنعت» نبود؛
بیشتر آنچه امروز هنر مینامیم را «سایهای مجازی از وجود حقیقیِ هنر» میدانست و میگفت:
علتِ اصلیِ هنر، خودِ عشق است؛
بیستون را عشق کند و شهرتش، فرهاد برد.
چون عشق، آموختنی نیست و علم آن در دفتر نمی گنجد،
زاییدهاش – یعنی هنرِ راستین – نیز در اصل نه کسبیست و نه تقلیدی، و همچون علتِ خود، وطنِ خاکی نمیشناسد.
به همین سبب بود که به سخنِ شمس و مولانا استناد میکرد؛
آنجا که شمس میگوید: «من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
و مولانا میافزاید: «قلم در وقت نوشتن عشق، بر خود میشکافد و عقل در شرح عشق، غرق در گِل میشود».
از این منظر، میتوان گفت:
یک اثر هنریِ راستین، پیش از آنکه «خلاقیت فردی» باشد، تعبیر و تفسیرِ رمز و رازیست از آنچه عشق در دلِ صاحبهنر برپا کرده است؛ راهیست برای بازگفتن غوغایی که نه عقل بهتنهایی تابِ بیانش را دارد، و نه زبانِ عادی.
شاید نتیجه این باشد که:
سنجهٔ عشق، در نهایت نه در تعریفهای ما، که در «هنرِ برآمده از آن» ظاهر میشود؛ آنجا که شعر و موسیقی – به قول استاد – دو بال میشوند برای رساندن «پرندهٔ معنی» به «آشیانهٔ فهم». 🌿
علی جوادی در ۱۵ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد:
این حکایت ابتدا توسط عطار نیشابوری نقل نشده؟
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴:
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
ای خُوش آنان که ، قَدم در رَهِ میخانه زدند،
بوسه دادند لبِ شاهد و پیمانه زدندبه حقارت منگر بادهکِشان را ، کاین قُوم،
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدندخونِ من باد ، حلالِ لبِ شیرین دهنان،
که به کامِ دلِ ما ، خندهٔ مستانه زدندجانم آمد به لب امروز ، مگر یاران دوش،
قدحِ باده ، به یادِ لبِ جانانه زدندمُردم از حسرتِ جمعی ، که از آن حلقهٔ زلف،
سرِ زنجیر ، به پایِ دلِ دیوانه زدندبندهء حضرتِ شاهی شدم ، از دُولتِ عشق،
که گدایانِ دَر اش ، افسرِ شاهانه زدندعاقبت یک تن از آن قُوم نیامد به کنار،
که به دریایِ غم اش ، از پیِ دُردانه زدندهیچ کَس در حرَم اش راه ندارد کانجا،
دستِ محرومی ، بر محرم و بیگانه زدندگرنه کاشانهٔ دل ، خلوتِ خاصِ غمِ تو ست،
پس چرا مُهر تو را ، بر درِ این خانه زدندکَس نجُست از دلِ گم گشتهٔ ما ، هیچ نشان،
مو به مو ، هر چه سرِ زلفِ تو را شانه زدندآخر از پیرهنِ شمعِ "فروغی" ، سر زد،
آتشی را ، که نهان بر پَرِ پروانه زدند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:
صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴
سالکانی ، که قدَم در رهِ جانانه زدند
پشتِ پا بر فلک ، از همّتِ مردانه زدندمستی از شیشه و پیمانه ی خالی کردند
ساده لوحان ، که درِ کعبه و بتخانه زدندفلکِ بی سر و پا ، حلقه ی بیرونِ در است
در مقامی ، که سراپرده ی جانانه زدنددامنِ عمرِ ابد ، در کفِ جمعی افتاد
که به سر پنجه ، سرِ زلفِ تو را ، شانه زدندخنده ی صبحِ قیامت ، نکند بیدارَش
هرکه را ، راه به آن نرگسِ مستانه زدندشِکوه از عالمِ تجرید ، نکردم هرگز
به چه تقصیر ، مرا گِل به درِ خانه زدند؟نیست ممکن ، که به صد گریه ی مستانه رود
مشتِ خاکی ، که به چشمِ منِ دیوانه زدندتن چه خاک است ، که مسجودِ ملایک باشد؟
بهرِ مِی ، بوسه به کنجِ لبِ پیمانه زدندچشم از آن خال بپوشید ، که در روزِ نخست
برق در خرمنِ آدم ، به همین دانه زدندفیضِ اربابِ جنون ، هیچ کم از دریا نیست
شد گهر ، سنگی ، اگر بر من دیوانه زدندتا به آن گنجِ گهر ، دیده ی بدبین نرَسد
جغد ، نیلی است که بر چهره ی ویرانه زدندلاله در سنگ نهان بود ، که آتشدَستان
سکّه ی داغ ، به نامِ منِ دیوانه زدندعشق و هنگامه ی آغوش طرازی، هیهات
شمعِ دستی است ، که بر سینه ی پروانه زدندسرِ دستی که فشاندند به عالم ، رندان
زاهدان ، در کمرِ سُبحه ی صد دانه زدندخبرِ بحر ، از آن راهرُوان باید جُست
که قدم بر قدمِ گریه ی مستانه زدندصائب ، از شرم برون آی ، که در روزِ ازل
طبلِ رسواییِ ما ، بر درِ میخانه زدند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه:
امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات »
شمارهٔ ۱۸۳ - تتبع خواجه
صبح ، رندانِ صبوحی ، درِ میخانه زدند
در خراباتِ مغان ، ساغرِ مستانه زدندمِیِ رنگین ، به خُمِ عشق ، که بُد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدندرازهایی ، که شنیدن نتوانست مَلَک
مِی ز پیمانه ، به آن نکته و افسانه زدندچونکه من دِیر رسیدم ، به لبم یک جرعه
ریخته دم به دم و طعنه ی جرمانه زدندشُکرِ باری ، که از آن باده نماندم محروم
که درآن انجمن ، آن زمره ی فرزانه زدندزآتشِ شمع ، نه تنها دلِ پروانه بسوخت
کاتشِ شمع هم ، از شعله ی پروانه زدنددلِ عشّاق فتادند ، به خاکِ رهِ دِیر
طرّه ی مغبچگان را ، ز چه رو شانه زدندخوش ام از شادیِ طفلان پریوش ، گرچه
سنگِ بیداد و ستم ، بر منِ دیوانه زدندفانیا ، بیش مکن ناله ، ز ویرانی ، از آنک
گنجِ معنی طلبان ، خیمه به ویرانه زدند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰:
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
صبحدم ، دُردکشان ، نقب به میخانه زدند
بوسه بر یادِ لب ات ، بر لبِ پیمانه زدندزاهدان ، سُبحه به کف ، عازمِ آن بزم شدند
رقمِ نقل ، چو بر سُبحه ی صد دانه زدندصوفیان را ، دهن از وردِ سحر بربستند
بس که بر صومعه ها ، نعره ی مستانه زدندبود مرغانِ اولی اجنحه را ، روی به عشق
لیکن آن شعله ، به بال و پرِ پروانه زدندگر به شاهان نرَسد ، نقدِ محبّت ، چه عجب
علَمِ دولتِ این گنج ، به ویرانه زدندآشنا را کفِ راحت ، که نهادند به دل
دستِ رد بود ، که بر سینه ی بیگانه زدندشرحِ احوالِ پریشانی ما ، ریخت فرو
چون سرِ زلفِ پریشانِ تو را ، شانه زدندساغرِ داد ، بر اربابِ خرَد پیمودند
سنگِ بیداد ، به جامِ منِ دیوانه زدندجامیا ، گوش فروبند ، ز افسانه ی دهر
که همه خواب ، در این عشوه دِه افسانه زدند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:
قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
عاشقان را ، چو صلا ، جانبِ میخانه زدند
آتشی بود ، که اندر دلِ دیوانه زدنددر تمنّایِ تو ، عشّاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی ، کفِ مستانه زدندعکسِ ساقی ، چو در ابن باده ی صافی افتاد
عاشقان در هوس ات ، ساغر و پیمانه زدندعالم آشفته شد ،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلفِ میگونِ تو را ، باز مگر شانه زدند؟هر سخن ، کز صفتِ شمعِ جمال ات گفتند
آتشی بود ، که در باطنِ پروانه زدندشرمشان نامد از آن یار، که در عینِ غرور
طعنهایی ، که بر آن عاشقِ فرزانه زدند؟قاسمی،بنده ی آن راهروان ام ، که ز شوق
قدمِ صدق ، در این بادیه ، مستانه زدند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:
هدیه به حافظ
سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدندتکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدندگوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدندهمه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدندتیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود
آنچه ، بر طرّه ی زلفِ تو پری ، شانه زدندای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدندکج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدندشانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدندجایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدندچه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدندچیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدندما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدندبعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدندرنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدندنه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدنداستقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴ حافظ
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:
هدیه به حافظ
سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدندتکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدندگوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدندهمه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدندتیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود
آنچه ، بر طرّه ی زلفِ تو پری ، شانه زدندای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدندکج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدندشانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدندجایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدندچه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدندچیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدندما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدندبعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدندرنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدندنه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدنداستقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴ حافظ
هادی بهار در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹:
6- تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش/عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
تنگ = ظرف، کوزه، پیمانه
شکر = شیرینی، کنایه از شیرینیِ عشق
خَر = بخر
بَلاش = بیهیچ قید و شرط، هیچ معطّلی، بیچانهزدن
(یعنی بدون کمگذاشتن، تمامش را بخر)🔹 تنگ شکر خر بلاش = این ظرفِ پر از شیرینی (یعنی عشق) را بدون چانه و حسابگری بخر.
وَر = اگر
نخری = اگر نخری
سرکه باش = مثل سرکه باش؛ یعنی ترشرو، تلخکام، کسی که مزهٔ شیرینی عشق را نچشیده
🔹 ور نخری سرکه باش = و اگر نخری، همان ترشی باش و از شیرینی محروم.
به بیان دیگر:
«رنجها، نازها، سختیها و بلای معشوق را همچون شکر، با رضایتِ کامل و رویِ گشاده بپذیر؛
وگرنه اگر این شیرینی را نپذیری، همچون سرکه تلخ و ترشرو میمانی و در حقیقت زندگیات ارزشی ندارد.»در ادبیات عرفانی:
شکر = نمادِ شیرینیِ عشق
بلاش = بیچانه، با دلِ رضامند
سرکه = نماد ترشی و نارضایتیِ نفس
«رو بمیر» = یعنی «زندگیِ بیعشق، زندگی نیست»
برهان قاطع (لغتنامهٔ کهن)
در «برهان قاطع» آمده است:
بَلاش: بیکموکاست، بیچانه، تمام، یکباره.
این مهمترین شاهد لغوی است.
«بهلاش / بَلاش / بَلَه» = بیچانه، بیکموکاست، پاک و تمام، یکجا، بیقید و شرط
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰
تا نورِ او دیدم ، دو کُون ، از چشمِ من افتاده شد
پندارِ هستی تا ابد ، از جان و تن افتاده شدروزی برون آمد ز شب ، طالب فنا گشت از طلب
شورِ جهانسوزی عجب ، در انجمن افتاده شدرویَت ز برقع ناگهان ، یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان ، در مرد و زن افتاده شدچون لب گشادی در سخن ، جانِ من آمد سویِ تن
تا مُرده بیخود نعرهزن ، مست از کفن افتاده شدبرقی برون جست از قِدَم ، برکَند گیتی را ز هم
پس نورِ وحدت زد علَم ، تا ما و من افتاده شدما چون فتادیم از وطن ، زان خستهایم و ممتحَن
دل کِی نهد بر خویشتن ، آن کز وطن افتاده شدحلّاج همچون رُستمی ، خوش با وطن آمد همی
کاندر گلویِ وی دمی ، بند از رسن افتاده شدساقی به جایِ مصحف اش ، جامی نهاده بر کف اش
وآتش ز جانِ پُر تَف اش ، در پیرهن افتاده شدمِی خورد تا شد نعرهزن ، پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن ، بی خویشتن افتاده شدچون قوتِ دیگر داشت او ، زان ، صبرِ دیگر داشت او
یک لقمهای برداشت او ، باز از دهن افتاده شددر هیبتِ حالی چنان ، گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان ، چو تهمتن افتاده شددر جنبِ این کارِ گران ، گشتند فانی صفدَران
هم بت شد و هم بتگَران ، هم بت شکن افتاده شدعطّار ازین معنی همی ، دارد به دل دَر عالَمی
چون می نیابد محرَمی ، دل بر سخن افتاده شد
برگ بی برگی در ۱۵ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
درود بر شما
البته مستحضرید که مجادله ی عقل و عشق دیرینه است و همچنان نیز ادامه دارد اما نظرِ شما دوستِ عزیز در تعاملِ عقل و عشق بجایِ تقابل بسیار ارزنده و حکیمانه و آموزنده بود که با بیانی زیبا و شیوا به آن پرداختید و جایِ بسی سپاس و امتنان دارد.
ملک آرشی در ۱۴ روز قبل، پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۶ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » خیام شاعر: