گنجور

حاشیه‌ها

سام در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷:

 غزل شماره‌ی 1207

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس | خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس /νηστικός پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام | روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس /άνεμος در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش | نام او را طیر خوانی نام خود را آنثروپوس /άνθρωπος آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا | او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس /άγγελος من غلام آن خروس ام که او چنین پندی دهد | خاک پای او بِ آید از سر واسیلیوس /βασιλιάς گَردِ کفشِ خاکِ پای مصطفی را سرمه ساز | تا نباشی روز حشر از جمله‌ی کالویروس /καλόγερος رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار | گر عرب باشی و اگر ترک و اگر سراکنوس/ Σαρακηνός

رسول م در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲:

خواندن این غزل سخته. ضمن تشکر و قدردانی از وقت و انرژی که خانم عندلیب صرف خواندن اشعار می‌کنند. در خوانش این شعر، ایشان کلمه مُعَیَّن را به اشتباه مُعین می‌خوانند. و جای دیگه نَبُوَد را نَبود می‌خوانند. همچنین در خوانش این شعر، میشه فاصله و ویرگول‌های را جاهای بهتر قرار داد.

مهرداد مهدوی mahdavimehrdad@gmail.com در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۹ در پاسخ به ایران دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

لابد تو هم از بازجوهایش بودی!

محسن.ق در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۵ در پاسخ به پویا دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

نه، نشد! شما از واژه‌ی "مستقیم" استفاده کردید و این یک پیشداوری‌ست. حتی اگر جناب خیام، شعری را به آرایه‌ی فحش آراسته و خواهرمادر زمین و زمان را به یکدیگر پیوند دهند، یقین بدانید که مقصود ایشان پیوندی آسمانی‌ست! هرچه فحش آبدارتر، معنا آسمانی‌تر!

برای اسیران ایدئولوژی‌ها سخت و زیان‌بار است که بزرگانی را با خود در اختلاف ببینند وگرنه که اگر جناب خیام خود از اسیران بودند، هم‌قطاران خویش را چنین به تقلای اثبات اسارت خویش نمی‌انداختند! باورکردنی نیست که خیام آزاد نبوده باشد.

فرهاد کیانی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

در رابطه با قافیه بیت اول، جناب حافظ به عمد قافیه رو اشتباه انتخاب کرده تا بگوید از منی که قافیه شعر خودم رو خراب میکنم و اصلاحش هم نمیکنم، لطفا دیگه انتظار صلاح و درست کاری و مصلحت اندیشی نداشته باشید، من خودم میخواهم که خراب و خرابکار باشم

افسانه چراغی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

این همه حرکت‌گذاری بی‌جا و بی‌مورد برای چیست؟! متن را زشت و شلوغ می‌کند.

از گنجور عزیز خواهشمندم چنین ویرایش‌هایی را تایید نفرمایند. 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:

 

هرکه را راه به آن نرگس مستانه زدند

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

گفت لبسش گر ز شعر و ششترست

اعتناق بی‌حجابش خوشترست

 

مصرع اول یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

مدتی دندان‌کنان این می‌کشید

نارسیده عمر او آخر رسید

 

مصرع اول یعنی چه ؟

 

سیاوش عیوض‌پور در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۶ در پاسخ به مسعود قاضی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۰:

اول قرآن بخونید، قرآن رو بفهمید، از شراب قرآن بنوشید مثل مولانا، بعد همچین فکاهی‌ای بگید، از آیات قرآن زیباتر؟ 

علی احمدی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

جان، بی‌جمالِ جانان میلِ جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

جان ( وجود انسان عاشق) بدون تجلی زیبایی معشوق تمایلی به جهان ندارد . اصلا هر انسانی که این جمال را نخواهد میل به بقا در این جهان را ندارد.

هیچ انسانی نیست که تمایل نداشته باشد به اطمینان کامل برسد اطمینان از زیبایی کامل ، قدرت کامل ، امنیت کامل، ثروت کامل و... انسان همیشه کمال را می خواهد و می خواهد اطمینانش را بیشتر از قبل کند و رمز بقا همین است . انسان عاشق این را تمایل نمی داند بلکه کشش از سوی آن منبع اطمینان می داند . جمال یار باعث می شود که خود را به او که منبع اطمینان است نزدیک کند . « مرا به کار جهان هرگز التفات نبود / رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست»

با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

آن دلستان نشانی دارد که آن نشان را در هیچ کس ندیدم . یا من اطلاعی ندارم که امکان ندارد یا واقعا کسی از انسانها نشان او را ندارد . 

نشان جانان چیست ؟ اطمینان کامل و سایرین همه درگیر عدم اطمینان کامل هستند.

هر شبنمی در این ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

به همین خاطر هر شبنمی مثل دریای آتشین است . هر انسان عاشقی بیقرار رسیدن به جانان است و در این عشق می سوزد و حیف که این معما را نمی توان به کسی گفت.

سرمنزلِ فراغت نَتْوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

این راه عاشقی بی انتهاست ( چون هرگز به اطمینان یا حقیقت کامل نخواهیم رسید) پس ای ساربان قافله عمر هر جا توانستی برای استراحت توقف کن تا این دم را از دست ندهیم.

چنگِ خمیده‌قامت می‌خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

ببین که آن چنگ خمیده تو را به شادمانی دعوت می کند بیا و بشنو که نصیحت پیران ضرر ندارد.

ای دل طریقِ رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

طریق رندی همین است در عین بیقراری و در آتش بودن باید خود را شاد نگه داری این را از آن مامور یاد بگیر که خودش باده می نوشد و مست است ولی کسی چنین فکری در موردش نمی کند . ظاهر و باطن متفاوت است اما این ریاکاری نیست.

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد

در گوشِ دل فروخوان تا زر نهان ندارد

برعکس قارون که ثروتش را پنهان می کرد  و به دیگران فخر می فروخت و ایامش به باد رفت . تو که اهل نگهداری اسرار نیستی چرا زر و ثروت را مخفی می کنی . زر را پنهان نکن و هر چه می خواهی بگو.یعنی در حد ظرفیت خودت از اسرار عاشقی باخبر شو.

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

و اگر دیدی شمع که همراه همیشگی است خودش تو را می پاید اسرار را از او مخفی کن چرا که آن فضول که سرش را بریده اند نگهبان زبان خود نیست و اسرار را فاش می کند و نابود می شوی .

سه پند حافظ در راه عاشقی شنیدنی است : اول آنکه اگر می خواهی رند باشی باید بیقراری را پنهان کنی و در ظاهر شاد و با نشاط باشی. دوم اینکه اگر توان حفظ اسرار عاشقی را نداری چیز زیادی از این راه نیاموز و در حد حفظ اسرار درگیر این راه شو و سوم اینکه همان اسراری که می دانی را حتی نزد نزدیکانی که ظرفیت دانستن آن اسرار را ندارند برملا نکن

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

هیچ کس در جهان نیست که بنده ای مثل حافظ داشته باشد . همه مثل حافظ نیازمند اطمینان و درگیر عدم اطمینان کامل هستند چرا که معشوق دیگری هم جز تو وجود ندارد که منبع اطمینان کامل باشد و در نتیجه تو یکتا بی نیاز و همه ما نیازمند هستیم.و این اقتباسی از قرآن کریم است که: «ای مردم، شمایید که نیازمندان به سوی خدایید، و خداست که بی نیاز ستوده است»

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

زود کبریت بدین سودا سپار

تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۱ - باز آمدن به شرح قصهٔ شاه‌زاده و ملازمت او در حضرت شاه:

من فقیرم از زر از سر محتشم

صد هزاران سر خلف دارد سرم

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه:

که چرا من خدمت این طین کنم

صورتی را نم لقب چون دین کنم

 

مصرع دوم یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه:

ای هزاران کعبه پنهان در کنیس

ای غلط‌انداز عفریت و بلیس

 

منظور از مصرع دوم چیست ؟

 

کوروش در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه:

دلوها غواص آب از بهر قوت

دلو او قوت و حیات جان حوت

 

مصرع دوم یعنی چه ؟

 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۱ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه:

درد  دل خویش ، نگفتن چرا

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۹ دربارهٔ صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه:

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات »
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
                 
بلیلی ، از نالهٔ مستانه‌ای
کرد مباهات ، به پروانه‌ای

گفت ؛  اگر عاشقی ، ای بی نوا
همچو من ، از سینه برآور نوا

این همه اسرار ، نهفتن چرا
دردِ  دلِ خویش ، نگفتن چرا

لحظه‌ای از سینه ، بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش

بین ، که ز من ، شهر پُر از غلغل است
در همه جا ، شرحِ گل و بلبل است

رفت به پروانه ، بسی ناگوار
گفت ؛  که ای بی‌خبر ، از عشقِ یار

خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن ، هستیِ خود باختن

این ز من ، آن نغمه سرودن ز تو
دعویِ بیهوده نمودن ، ز تو

گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل

عشقِ تو ، شایستهٔ آن رنگ و بو ست
حسنِ گل ، اندر خورِ این های و هو ست

هر دو ، از این رَه به در افتاده‌اید
رسم و رهِ عشق ، ز کف داده‌اید

لاف مزن ، عشقِ تو خام است خام
جذبهٔ معشوقِ تو هم ناتمام

جذبه ی معشوقِ مرا بین ، که چون
همچو منی ، آیدش از دَر درون

تنگ بگیرد به وی ، آنگونه راه
کان نتواند کشد ، از سینه آه

خیره ، بدان سان کنَد اش از عذار
کان نتواند کند ، از وی گذار

عشقِ مرا بین ، که به بزمِ حضور
چونکه به معشوق رسَم ، ناصبور

گِردِ سرَش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم

رسمِ دوئی ، بر فکَنم از میان
جسم رها کرده، شوَم جمله جان

هم تو صغیر ، از پیِ جانانه باش
فانیِ آن شمع ، چو پروانه باش

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۲ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:

عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳
                
گر نکوییت ، بیشتر گردد
آسمان ، در زمین به سر گردد

آفتابی ، که هر دو عالم را
کار از او ، همچو آبِ زر گردد

زآرزویِ رخِ تو ، هر روزی
روی ، بر خاک دربدر گردد

نرسد آفتاب در گَرد ات
گرچه صد قرن ، گِردِ دَر گردد

گر بیابد ، کمالِ تو جزوی
عقلِ کل ، مست و بیخبر گردد

صبح از شرم  ، سر به جِیب کشد
دامنِ آفتاب ، تر گردد

هر که ، بر یادِ چشمهٔ نوش ات
زهرِ قاتل خورَد ، شکَر گردد

دردِ عشقِ تو را ، که افزون باد
گر کنم چاره ، بیشتر گردد

چون ز عشقَت ، سخن رود جایی
سخنِ عقل ، مختصر گردد

چه دهی دم مرا ، دلم برسوز
کآتش ، از باد تیزتر گردد

بر رخَم ، گرچه خونِ دل ، گرم است
از دمِ سردِ من ، جگر گردد

دلِ عطّار ، هر زمان بی تو
در میانِ غمی دگر گردد

۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۵۶۶۱