گنجور

حاشیه‌ها

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱:

هدیه به حافظ

سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدند

تکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدند

گوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدند

همه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدند

تیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود 
آنچه ، بر طرّه ی  زلفِ تو پری ، شانه زدند

ای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدند

کج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدند

شانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدند

جایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدند

چه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدند

چیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان 
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدند

ما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدند

بعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدند

رنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدند

نه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدند

استقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴  حافظ

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

هدیه به حافظ

سر خوش آنان ، که سرِ خیره ، به خمخانه زدند
سر کشیدند خُم و پای به پیمانه زدند

تکیه ، بر مصطبه ی صدرنشینان دادند
وز کفِ سدره نشینان ، مِیِ مستانه زدند

گوهرِ عاشقی ، از کنجِ خرابات بجوی
هم از اینجا ، مَثلِ گنج به ویرانه زدند

همه را ، خنده ی شمع است خوش آیند ، ولی
داغِ این عشقِ جگرسوز ، به پروانه زدند

تیشه ی خانه براندازِ پریشانان بود 
آنچه ، بر طرّه ی  زلفِ تو پری ، شانه زدند

ای بسا سلسله ، کز مویِ تو ، ای سلسله مو
باز کردند و به پایِ دلِ دیوانه زدند

کج روانی هم از این قافله ، افسار گُسِل
ره نبردند به مقصود و به افسانه زدند

شانه خالی کند ، از عهد امانت ، افلاک
من چی ام ، کاین همه بار ام ، به سرِ شانه زدند

جایِ پایی ، به همه کنگره ی گردون نیست
خشتِ این کاخِ حکومت ، چه حکیمانه زدند

چه طلسمی ست ، کز این قلعه بدر ، راهی نیست
همه فریاد ، از این فتنه ی فتّانه زدند

چیست این خوشه ی پروین ، که شهاب اندازان 
مرغِ اندیشه ، بدین دام و بدین دانه زدند

ما به بیگانگی از ظلم ، چه با خود کردیم
کآشنایان ، به تظلّم ، درِ بیگانه زدند

بعدِ حافظ ، دهَنی خوش ، به غزل باز نشد
عارفان ، قفلِ ادب ، بر درِ این خانه زدند

رنگ و بویِ گل و ریحانِ جهانی ، گویی
جمع کردند و به این سَرگلِ ریحانه زدند

نه به هر حجله ی طبعی ، هنر آرند عروس
شهریارا ، چه حریفان ، که چک و چانه زدند

استقبال شهریار از غزل شماره ۱۸۴  حافظ

هادی بهار در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۹:

6- تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش/عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر

تنگ = ظرف، کوزه، پیمانه

شکر = شیرینی، کنایه از شیرینیِ عشق

خَر = بخر

بَلاش = بی‌هیچ قید و شرط، هیچ معطّلی، بی‌چانه‌زدن
(یعنی بدون کم‌گذاشتن، تمامش را بخر)

🔹 تنگ شکر خر بلاش = این ظرفِ پر از شیرینی (یعنی عشق) را بدون چانه و حسابگری بخر.

وَر = اگر

نخری = اگر نخری

سرکه باش = مثل سرکه باش؛ یعنی ترش‌رو، تلخ‌کام، کسی که مزهٔ شیرینی عشق را نچشیده

🔹 ور نخری سرکه باش = و اگر نخری، همان ترشی باش و از شیرینی محروم.

به بیان دیگر:

«رنج‌ها، نازها، سختی‌ها و بلای معشوق را همچون شکر، با رضایتِ کامل و رویِ گشاده بپذیر؛
وگرنه اگر این شیرینی را نپذیری، همچون سرکه تلخ و ترش‌رو می‌مانی و در حقیقت زندگی‌ات ارزشی ندارد.»

در ادبیات عرفانی:

شکر = نمادِ شیرینیِ عشق

بلاش = بی‌چانه، با دلِ رضامند

سرکه = نماد ترشی و نارضایتیِ نفس

«رو بمیر» = یعنی «زندگیِ بی‌عشق، زندگی نیست»

 

برهان قاطع (لغت‌نامهٔ کهن)

در «برهان قاطع» آمده است:

بَلاش: بی‌کم‌وکاست، بی‌چانه، تمام، یک‌باره.

این مهم‌ترین شاهد لغوی است.

«به‌لاش / بَلاش / بَلَه» = بی‌چانه، بی‌کم‌وکاست، پاک و تمام، یک‌جا، بی‌قید و شرط

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰
                 
تا نورِ او دیدم ، دو کُون ، از چشمِ من افتاده شد
پندارِ هستی تا ابد ، از جان و تن افتاده شد

روزی برون آمد ز شب ، طالب فنا گشت از طلب
شورِ جهان‌سوزی عجب ، در انجمن افتاده شد

رویَت ز برقع ناگهان ، یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان ، در مرد و زن افتاده شد

چون لب گشادی در سخن ، جانِ من آمد سویِ تن
تا مُرده بیخود نعره‌زن ، مست از کفن افتاده شد

برقی برون جست از قِدَم ، برکَند گیتی را ز هم
پس نورِ وحدت زد علَم ، تا ما و من افتاده شد

ما چون فتادیم از وطن ، زان خسته‌ایم و ممتحَن
دل کِی نهد بر خویشتن ، آن کز وطن افتاده شد

حلّاج همچون رُستمی ، خوش با وطن آمد همی
کاندر گلویِ وی دمی ، بند از رسن افتاده شد

ساقی به جایِ مصحف اش ، جامی نهاده بر کف اش
وآتش ز جانِ پُر تَف اش ، در پیرهن افتاده شد

مِی خورد تا شد نعره‌زن ، پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن ، بی خویشتن افتاده شد

چون قوتِ دیگر داشت او ، زان ، صبرِ دیگر داشت او
یک لقمه‌ای برداشت او ، باز از دهن افتاده شد

در هیبتِ حالی چنان ، گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان ، چو تهمتن افتاده شد

در جنبِ این کارِ گران ، گشتند فانی صفدَران
هم بت شد و هم بتگَران ، هم بت شکن افتاده شد

عطّار ازین معنی همی ، دارد به دل دَر عالَمی
چون می نیابد محرَمی ، دل بر سخن افتاده شد

برگ بی برگی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:

درود بر شما

البته مستحضرید که مجادله ی عقل و عشق دیرینه است و همچنان نیز ادامه دارد اما نظرِ شما دوستِ عزیز در تعاملِ عقل و عشق بجایِ تقابل بسیار ارزنده و حکیمانه و آموزنده بود که با بیانی زیبا و شیوا به آن پرداختید و جایِ بسی سپاس و امتنان دارد.

مصلح الدین سعدی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۴ دربارهٔ صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱:

از معدود وزن های بلند که بسیار خوش آهنگ و روان است به نسبت بلندی و آرامی آن که صفا بسیار زیبا و فصیح از آن بهره جسته 

سام در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰۷:

 غزل شماره‌ی 1207

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس | خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس /νηστικός پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام | روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس /άνεμος در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش | نام او را طیر خوانی نام خود را آنثروپوس /άνθρωπος آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا | او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس /άγγελος من غلام آن خروس ام که او چنین پندی دهد | خاک پای او بِ آید از سر واسیلیوس /βασιλιάς گَردِ کفشِ خاکِ پای مصطفی را سرمه ساز | تا نباشی روز حشر از جمله‌ی کالویروس /καλόγερος رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار | گر عرب باشی و اگر ترک و اگر سراکنوس/ Σαρακηνός

رسول م در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۳۹ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲:

خواندن این غزل سخته. ضمن تشکر و قدردانی از وقت و انرژی که خانم عندلیب صرف خواندن اشعار می‌کنند. در خوانش این شعر، ایشان کلمه مُعَیَّن را به اشتباه مُعین می‌خوانند. و جای دیگه نَبُوَد را نَبود می‌خوانند. همچنین در خوانش این شعر، میشه فاصله و ویرگول‌های را جاهای بهتر قرار داد.

مهرداد مهدوی mahdavimehrdad@gmail.com در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۹ در پاسخ به ایران دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱:

لابد تو هم از بازجوهایش بودی!

محسن.ق در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۵ در پاسخ به پویا دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۱:

نه، نشد! شما از واژه‌ی "مستقیم" استفاده کردید و این یک پیشداوری‌ست. حتی اگر جناب خیام، شعری را به آرایه‌ی فحش آراسته و خواهرمادر زمین و زمان را به یکدیگر پیوند دهند، یقین بدانید که مقصود ایشان پیوندی آسمانی‌ست! هرچه فحش آبدارتر، معنا آسمانی‌تر!

برای اسیران ایدئولوژی‌ها سخت و زیان‌بار است که بزرگانی را با خود در اختلاف ببینند وگرنه که اگر جناب خیام خود از اسیران بودند، هم‌قطاران خویش را چنین به تقلای اثبات اسارت خویش نمی‌انداختند! باورکردنی نیست که خیام آزاد نبوده باشد.

فرهاد کیانی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

در رابطه با قافیه بیت اول، جناب حافظ به عمد قافیه رو اشتباه انتخاب کرده تا بگوید از منی که قافیه شعر خودم رو خراب میکنم و اصلاحش هم نمیکنم، لطفا دیگه انتظار صلاح و درست کاری و مصلحت اندیشی نداشته باشید، من خودم میخواهم که خراب و خرابکار باشم

افسانه چراغی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

این همه حرکت‌گذاری بی‌جا و بی‌مورد برای چیست؟! متن را زشت و شلوغ می‌کند.

از گنجور عزیز خواهشمندم چنین ویرایش‌هایی را تایید نفرمایند. 

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰۴:

 

هرکه را راه به آن نرگس مستانه زدند

کوروش در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

گفت لبسش گر ز شعر و ششترست

اعتناق بی‌حجابش خوشترست

 

مصرع اول یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

مدتی دندان‌کنان این می‌کشید

نارسیده عمر او آخر رسید

 

مصرع اول یعنی چه ؟

 

سیاوش عیوض‌پور در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۶ در پاسخ به مسعود قاضی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۰:

اول قرآن بخونید، قرآن رو بفهمید، از شراب قرآن بنوشید مثل مولانا، بعد همچین فکاهی‌ای بگید، از آیات قرآن زیباتر؟ 

علی احمدی در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

جان، بی‌جمالِ جانان میلِ جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

جان ( وجود انسان عاشق) بدون تجلی زیبایی معشوق تمایلی به جهان ندارد . اصلا هر انسانی که این جمال را نخواهد میل به بقا در این جهان را ندارد.

هیچ انسانی نیست که تمایل نداشته باشد به اطمینان کامل برسد اطمینان از زیبایی کامل ، قدرت کامل ، امنیت کامل، ثروت کامل و... انسان همیشه کمال را می خواهد و می خواهد اطمینانش را بیشتر از قبل کند و رمز بقا همین است . انسان عاشق این را تمایل نمی داند بلکه کشش از سوی آن منبع اطمینان می داند . جمال یار باعث می شود که خود را به او که منبع اطمینان است نزدیک کند . « مرا به کار جهان هرگز التفات نبود / رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست»

با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

آن دلستان نشانی دارد که آن نشان را در هیچ کس ندیدم . یا من اطلاعی ندارم که امکان ندارد یا واقعا کسی از انسانها نشان او را ندارد . 

نشان جانان چیست ؟ اطمینان کامل و سایرین همه درگیر عدم اطمینان کامل هستند.

هر شبنمی در این ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

به همین خاطر هر شبنمی مثل دریای آتشین است . هر انسان عاشقی بیقرار رسیدن به جانان است و در این عشق می سوزد و حیف که این معما را نمی توان به کسی گفت.

سرمنزلِ فراغت نَتْوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

این راه عاشقی بی انتهاست ( چون هرگز به اطمینان یا حقیقت کامل نخواهیم رسید) پس ای ساربان قافله عمر هر جا توانستی برای استراحت توقف کن تا این دم را از دست ندهیم.

چنگِ خمیده‌قامت می‌خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

ببین که آن چنگ خمیده تو را به شادمانی دعوت می کند بیا و بشنو که نصیحت پیران ضرر ندارد.

ای دل طریقِ رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

طریق رندی همین است در عین بیقراری و در آتش بودن باید خود را شاد نگه داری این را از آن مامور یاد بگیر که خودش باده می نوشد و مست است ولی کسی چنین فکری در موردش نمی کند . ظاهر و باطن متفاوت است اما این ریاکاری نیست.

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد

در گوشِ دل فروخوان تا زر نهان ندارد

برعکس قارون که ثروتش را پنهان می کرد  و به دیگران فخر می فروخت و ایامش به باد رفت . تو که اهل نگهداری اسرار نیستی چرا زر و ثروت را مخفی می کنی . زر را پنهان نکن و هر چه می خواهی بگو.یعنی در حد ظرفیت خودت از اسرار عاشقی باخبر شو.

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

و اگر دیدی شمع که همراه همیشگی است خودش تو را می پاید اسرار را از او مخفی کن چرا که آن فضول که سرش را بریده اند نگهبان زبان خود نیست و اسرار را فاش می کند و نابود می شوی .

سه پند حافظ در راه عاشقی شنیدنی است : اول آنکه اگر می خواهی رند باشی باید بیقراری را پنهان کنی و در ظاهر شاد و با نشاط باشی. دوم اینکه اگر توان حفظ اسرار عاشقی را نداری چیز زیادی از این راه نیاموز و در حد حفظ اسرار درگیر این راه شو و سوم اینکه همان اسراری که می دانی را حتی نزد نزدیکانی که ظرفیت دانستن آن اسرار را ندارند برملا نکن

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

هیچ کس در جهان نیست که بنده ای مثل حافظ داشته باشد . همه مثل حافظ نیازمند اطمینان و درگیر عدم اطمینان کامل هستند چرا که معشوق دیگری هم جز تو وجود ندارد که منبع اطمینان کامل باشد و در نتیجه تو یکتا بی نیاز و همه ما نیازمند هستیم.و این اقتباسی از قرآن کریم است که: «ای مردم، شمایید که نیازمندان به سوی خدایید، و خداست که بی نیاز ستوده است»

کوروش در ‫۱۴ روز قبل، چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۳۲ - در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری:

زود کبریت بدین سودا سپار

تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار

 

یعنی چه ؟

 

۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۵۶۴۱