گنجور

 
حافظ

دَردَم از یار است و درمان نیز هم

دل فدایِ او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کاو به قصدِ خونِ ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن

گفته خواهد شد به دَستان نیز هم

چون سر آمد دولتِ شب‌هایِ وصل

بگذرد ایامِ هِجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغِ رویِ اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کارِ جهان

بلکه بر گردونِ گَردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد مِی بیار

بلکه از یَرغویِ دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصفِ مُلکِ سلیمان نیز هم