سیدمحمد جهانشاهی در ۱۳ روز قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱:
کم کاستیی آن کس ، کز خویشتن اندیشد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۳ روز قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷
دلَم ، قوّتِ کار میبرنتابد
تنَم ، این همه بار میبرنتابددلِ من ، ز انبارها غم ، چنان شد
که این بار ، آن بار میبرنتابدچگونه کَشد نفسِ کافر ، غمِ تو
چو دانم ، که دیندار میبرنتابدپسِ پرده ، پندار میسوزم اکنون
که این پرده ، پندار میبرنتابددلِ چون گُلم را ، منِه خار ، چندین
گلی ، این همه خار میبرنتابدچنان شد دلِ من ، که بارِ فراقَت
نه اندک نه بسیار ، میبرنتابدچنان زار میبینم اش ، دور از تو
که یک نالهٔ زار میبرنتابدسزَد ، گر نهی مرهمی از وصالَش
که زین بیش ، تیمار میبرنتابدجهانی است عشقَت ، چنان پُر عجایب
که تسبیح و زنّار میبرنتابدنه در کفر میآید و نی در ایمان
که اقرار و انکار میبرنتابددلم ، مستِ اسرارِ عشقَت چنان شد
که بویی ، ز اسرار میبرنتابدمرا دیدهای بخش ، دیدارِ خود را
که این دیده ، دیدار میبرنتابدچگونه جمالِ تو را ، چشم دارم
که این چشم ، اغیار میبرنتابدگرفتاریِ عشقِ سودایِ رویَت
دلی ، جز گرفتار میبرنتابدخلاصی دِه از من ، مرا این چه عار است
که عطّار ، این عار میبرنتابد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۳ روز قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۴۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸
دلم در عشقِ تو ، جان برنتابد
که دل ، جز عشقِ جانان برنتابدچو عشقَت هست ، دل را جان نخواهد
که یک دل بیش ، یک جان برنتابددلم در دردِ تو ، درمان نجوید
که دردِ عشق ، درمان برنتابدمرا در عشقِ تو ، چندان حساب است
که روزِ حشر ، دیوان برنتابدز عشقَت ، قصهٔ گفتارِ ما را
یقین دانم ، که دو جهان برنتابداگر با من نمیسازی ، مسوز ام
که یک شبنم ، دو طوفان برنتابدچو پروانه ، دلم در وصلِ خود ، سوز
که این دل ، دودِ هجران برنتابددلِ عطّار ، بر بویِ وصال ات
ز هجر ات ، یک سخن زان برنتابد
سام در ۱۳ روز قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴:
این حکایت در آذربایجان البته با اندکی تفاوت تبدیل به ضرب المثل شده است و من از مادر مرحومم شنیدم و برای توصیف افراد فرصت طلب بد ذات بکار میرود.
درویش حکایت سعدی بزرگ در آن روایت نابینایی است که کنار برکه آبی نشسته و مظلومانه صدای شنا کردن مردمان دیگر را میشنود و حسرت میبرد. موسی در مسیر رفتن به کوه او را میبیند و غمگین میشود.در کوه از خدا میخواهد که نابینا شفا یابد. هرچند خداوند به موسی یادآوری میکند که حکمتی در پس کار نهفته است ولی دعایش را مستجاب می کند .موسی در مسیر بازگشت میبیند که برکه آب به رنگ سرخ درآمده .مردم که از شنا کردن باز ایستاده اند به موسی میگویند که شخص نابینا به محض بینا شدن به نیزار رفته و نی بسیار بریده و آنها را در گل و لای کف برکه فرو کرده و این رنگ سرخ بخاطر خونریزی بدن آنان از بریدگی با نوک نی های کف برکه است .به چنین شخصی به ترکی/ آذری "گوله گمیش سانجان" میگویند
نی ( گمیش) برکه( گول) ، نیش زننده٫
دراینجا فرو کننده ( سانجان )
کسی که در برکه نی فرو کرده.
سُلگی قاسم در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:
این غزل چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم بنا به قول دکتر سروش ازآن مولانا نیست و این غزل با مبانی و خط فکری ایشان مطابقت ندارد
دکتر حافظ رهنورد در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئلهی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
جاودانگی از کلک من میبارد...
افسوس که قصهی ناکامیهای عاشقی جاودانهتر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از ایندست... شاعر هم ناکامی و حسرت را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش میبارد. مطلع این غزل با ناکامی و حسرت آغاز میشود.
دکتر حافظ رهنورد در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
پس معشوق با یار خلوت کرده؛ خورشید هم دیده این خلوت را؛ مسئلهی شاعر این است که تمنای بوسه را اجابت نکرده و آرام جانش نشده؛ پس
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
جاودانگی از کلک من میبارد...
جالب است. قصهی ناکامیهای عاشقی جاودانهتر است. لیلی و مجنون. شیرین و فرهاد. اصلی و کَرَم و عشاقی ناکام از ایندست... پس شاعر هم ناکامی و حسرت لعل لب را که بیان کرده، جاودانگی از کلکش میبارد.
نیما در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:
چون تشنه بسوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زندهرود است
اسماعیل ایزدپناه در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۹ در پاسخ به کوروش شاملو دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:
سرور گرامی جناب آقای کوروش شاملو
با سلام ودرود
از نحوه کار علمی وبایسته شمابسیار لذت بردم.امید است که این کار خطیر را ادامه دهید.که در این صفحه گنجور وحاشیه آن بسیار بدیع وقابل ملاحظه است وجای اندیشمند وصاحب نظری چون شما خالی.
توضیحات شما که شامل تفسیر محتوایی است مختصر ومفید است (قَلَّ ودَلَّ)ودر بخش تفسیر ادبی قابل توجه وکارآمد.
موفق باشید.پیشنهاد دوستانه ای برای شما دارم که سعی شود شکل ارائه کار در همه غزل ها یکسان باشدبه عبارتی مهر شما پای کار باشد. مثلا درغزل ۷۷ که بیت راکامل نوشته اید وبعد تفسیر را بهتر به دل می نشیند. ولی درغزل ۷۵ و۷۸فقط شماره بیت ذکر شده ودرغزل ۷۶ برداشت محتوایی کلی بیت وشماره .
امیدوارم همیشه شاد وسرافراز باشید.
منتظر ارائه تفاسیر شما در بقیه غزل ها هستم
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹
قوّتِ بار عشقِ تو ، مرکبِ جان نمیکشد
روشنیِ جمالِ تو ، هر دو جهان نمیکشدبارِ تو چون کشد دلم ، گرچه چو تیر راست شد
زانکه کمانِ چون تویی ، بازویِ جان نمیکشدکُون و مکان چه میکند عاشقِ تو ، که در ره ات
نعرهٔ عاشقانِ تو ، کون و مکان نمیکشدنامِ تو و نشانِ تو ، چون به زبان برآورم؟
زانکه نشان و نامِ تو ، نام و نشان نمیکشدراهِ تو چون به سرکَشم ، زانکه ز دوریِ ره ات
راهِ تو از روندِگان ، کَس به کران نمیکشددر رهِ تو ، به قرنها ، چرخ دوید و دم نزد
تا رهِ تو ، به سر نشد ، خود به میان نمیکشدگشت فرید در ره ات ، سوخته همچو پشّهای
زانکه ز نورِ شمعِ تو ، ره به عیان نمیکشد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰
نورِ رویِ تو را ، نظر نکشد
سوزِ عشقِ تو را ، جگر نکشدباد ، خاکِ سیاه ، بر سرِ آنک
خاکِ کویِ تو ، در بصر نکشدآتشِ عشقِ بیدلانِ تو را
هفت آتشگهِ سَقَر نکشداز درازیّ و دوریِ راهَت
هیچ کَس ، راهِ تو به سر نکشدکه رهَت ، جز به قدر و قوّتِ ما
قدرِ یک گامِ بیشتر نکشددردِ هر کَس ، به قدر طاقتِ او ست
کانچه عیسی کشید ، خر نکشدکوهِ اندوه و بارِ محنتِ تو
چون کشد دل ، که بحر و بر نکشدخود عجب نبوَد ، آنکه از رهِ عجز
پشّهای ، پیل را به بر نکشدبا کمانِ فلک ، به هیچ سبیل
بازویِ هیچ پشّه در نکشدهیچکَس ، عشقِ چون تو معشوقی
به ترازویِ عقل ، بر نکشدچون کشد کوهِ بی نهایت را
آن ترازو ، که بیش زر نکشدوزنِ عشقِ تو ، عقل کِی داند
عشقِ تو ، عقلِ مختصر نکشدعشقَت از دِیرها نگردد باز
تا که ابدال را بدر نکشددلِ عطّار ، در غمِ تو چنانست
که غمِ دیگران ، دگر نکشد
رضا شاکر در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:
با سلام
این شعر یکی از زیباترین غزلهای سعدی است که در اون واژه ها مثل قطعات الماس تراش خورده کنار هم چیده شدن
واقعا زیباست این غزل
در ضمن این غزل رو پرویز خوش رزم به زیبایی در قالب یک آهنگ در تیتراژ سریال خانواده دکتر ماهان خوندن که من فکر میکنم حق مطلب رو ادا کردن نام قطعه هم نقش تو هست که میدونید جستجو کنید
کار کم شنیده شده ای هست اما بسیار خوب اجرا شده با یه موسیقی خوب و بجا
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۳ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل ز هوایِ تو ، یک زمان نشکیبد
دل چه بوَد ، عقل و وهم و جان نشکیبدهر که دلی دارد و نشانِ تو یابد
از طلبِ چون تو دلسِتان ، نشکیبدگرچه جهان را ، بسی کَس است شکیبا
هیچ کَسی ، از تو در جهان نشکیبدذرهٔ سودایِ تو ، که سودِ جهان است
سودِ دل آن است ، کز زیان نشکیبدگرچه زبان را ، مجالِ یادِ تو نبوَد
یک نفس از یاد تو ، زبان نشکیبدچون نشکیبد ز آب ، ماهیِ بی آب
دیده ز ماهِ تو ، همچنان نشکیبدمردمِ آبیِّ چشم ، از آتشِ عشقَت
بی رُخت ، از آب یک زمان نشکیبدگرچه بنالم ، ولی نه آن ز تو نالم
ناله کنم ، زانکه ناتوان نشکیبدچون نرسد دستِ من ، به جز به فغانی
نیست عجب ، گر ز دل فغان نشکیبدمینشکیبد دمی ، ز کویِ تو ، عطّار
بلبلِ گویا ، ز بوستان نشکیبد
سیدپور در ۱۴ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۴۷ در پاسخ به حمید زارعیِ مرودشت دربارهٔ بیدل دهلوی » ترجیع بند:
جناب مرودشت درست می فرمایید، البته توجه بفرمایید، عموما سر به کاغذ فرسودگان ادبیات، و یا ما بی دل شدگان ادبیات، در این گوشه گنجور در مصاحبت بیدل جمع شدیم، حال که زحمت کشیدید من هم گلایه دارم که چرا زحمت های شما پاک شد، انقدر هم این ترجیع بند طولانی هست که امکان خوانش فراهم نباشد.
ایلیا ۱۴۰۴ در ۱۴ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶:
پیش خداوند هوش:
تصحیح استاد خرمشاهی
اتفاقا هیچ اشاره ای هم به "در نظر هوشیار" نکرده، حتی در پاورقی و توضیحات.
خداوند هوش با کردگار تناسب داره.و اما فارغ از این بیت، کتابهای درسی اصلا منبع مناسبی برای ارجاع نیستند و اشتباهات زیادی دارند.
Taureg Tayibe در ۱۴ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸:
به دنبال امنیت و راحتی کامل در این دنیای دون زمینی نباش، و تا می توانی احتیاط بورز.
هر انسانی که با وی مواجه می شویم ملغمه ای است از خصایص بد و خوب. مبادا گرفتار بدی های مردم و البته خودت بشوی!
در هر قدمی به حمایت پروردگار نیازمندیم. هرچند حساب شکر از دست انسان در می رود.
sirous fattahi در ۱۴ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
دادهام باز نظر را به تذروی پروار
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند
دیدگانم را برای شکار پرنده بسیار خوشرنگی روانه کردهام امیدوارم به درستی شناسایی وشکارش کند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۴ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیثِ حسنَت ، در داستان نگنجد
رمزی ز رازِ عشقَت ، در صد زبان نگنجدجولانگهِ جلالَت ، در کویِ دل نباشد
جلوه گهِ جمالَت ، در چشم و جان نگنجدسودایِ زلف و خالَت ، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالَت ، جز در گمان نگنجددر دل چو عشقَت آمد ، سودایِ جان نماند
در جان چو مهرَت افتد ، عشقِ روان نگنجدپیغامِ خستگانَت ، در کویِ تو که آرد
کانجا ز عاشقانَت ، بادِ وزان نگنجددل کز تو بوی یابد ، در گلسِتان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد ، خود در جهان نگنجدآن دم که عاشقان را ، نزدِ تو بار باشد
مسکین کَسی که آنجا ، در آستان نگنجدبَخشای بر غریبی ، کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانَت ، خود یک زمان نگنجدجان داد دل که روزی ، در کو ت جای یابد
نشناخت او که آخر ، جایِ چنان نگنجدآن دم که با خیالَت ، دل ، رازِ عشق گوید
عطّار اگر شود جان ، اندر میان نگنجد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۴ روز قبل، سهشنبه ۴ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۲۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیثِ عشق ، در دفتر نگنجد
حسابِ عشق ، در محشر نگنجدعجب میآیدم ، کین آتشِ عشق
چه سودایی است ، کاندر سر نگنجدبرُو مجمر بسوز ، ار عود خواهی
که عودِ عشق ، در مجمر نگنجددرین رَه ، پاک دامن بایدَت بود
که اینجا ، دامنِ تَر درنگنجدهر آن دل ، کآتشِ عشقَش برافروخت
چنان گردد ، که اندر بر نگنجددلی کز دست شد ، زاندیشهٔ عشق
در او ، اندیشهٔ دیگر نگنجدبرون نِه پایِ جان ، از پیکرِ خاک
که جانِ پاک ، در پیکر نگنجدشرابی ، کان شرابِ عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجدچو جانان و چو جان ، با هم نشینند
سرِ مویی ، میانشان درنگنجدرهی ، کان راهِ عطّار است امروز
در آن ره ، جز دلی رهبر نگنجد
سعید . در ۱۳ روز قبل، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۰۷ در پاسخ به محسن دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸: