برگ بی برگی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۲ در پاسخ به باب 🪰 دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
درود بیکران، دقیقاََ چنین است و وقت کشی نیز جنایتی ست که انسان در حق خویش روا می دارد. تشکر از روشنگریِ شما دوست عزیز و گرامی. امید که بزودی فراغتی حاصل شود تا به یاریِ دوست فرهیخته ای چون شما به بازنگری در شرح های درج شده در گنجور همت گمارم. حافظ را هرچه بیشتر بخوانیم درهای معانیِ بیشتری بر ما گشوده می شود.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹:
بیت شماره 4 در کهنترین دیوان حافظ (کتابت سال 801 هجری، میراث مکتوب، چاپ 1394) وجود ندارد و مشکوک به نظر میرسد.
این در حالی است که مولوی، سخنور و اندیشمند بزرگ، بیش از ۲۰۰ بار–و کاملا مناسب–واژه «خر» را در سرودههای خود به کار برده است.
احمد خرمآبادیزاد در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹:
کهنترین دیوان حافظ (کتابت سال 801 هجری، میراث مکتوب، چاپ 1394) مصرع دوم بیت 5 به شکل زیر است:
«میدهند آبی و دلها را توانگر میکنند» (به جای «میدهند آبی که ....»)
با این ویرایش، مصرع یاد شده منطقیتر بوده و کل بیت نیز از معنی روشنتری برخوردار است.
بزرگمهر در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۷:
3️⃣
🌻شرح غزل ۲۷۰۷ مولانا
این شرح از یک هوش مصنوعی ست که بدون وابستگیهای دهنی به زیبایی به آن پرداخته است:🤖غزل بسیار بلندمرتبهای است و از شورانگیزترین سرودههای مولانا در دیوان شمس — غزل شمارهٔ ۲۷۰۷ به تصحیح فروزانفر.
در این غزل، مولانا در طلبِ دیدار اولیای الهی و شهیدان حقیقت است؛ کسانی که از قید نفس، زمان، و مکان رستهاند و در بحر وحدت غوطهورند.
در ادامه، شرحی تحلیلی از ابیات، با تکیه بر نسخه معتبر از بدیعالزمان فروزانفر، و با تفسیر عرفانیِ برگرفته از مکتب مولانا و ابنعربی ارائه میدهم:⸻
🕊 بیت ۱
کجایید ای شهیدان خدایی / بلاجویان دشت کربلایی
مولانا «شهیدان خدایی» را نه فقط شهیدان کربلا، بلکه همهٔ عاشقان حق میداند که در راه عشق فنا شدند.
کربلا در اینجا نمادِ میدانِ عشق و بلاست، یعنی جایی که عاشق از خود میگذرد.
مولانا با این ندا، در حقیقت روح خود را در طلبِ حضورِ اولیای فنایافته میبیند.🔹 در شرح کریم زمانی آمده: «کربلا» در نظر مولانا، میدانِ آزمایش عشق است، نه صرفاً مکان تاریخی. «بلاجوی» کسی است که آگاهانه در آتش عشق میرود تا بقا یابد.
⸻
🌿 بیت ۲
کجایید ای سبکروحان عاشق / پرندهتر ز مرغان هوایی
آنان که «سبکروح»اند، از سنگینی تن و تعلقات آزاد شدهاند.
«مرغان هوایی» پرندگاناند که در آسمان میپرند، اما اینان از آنها نیز سبکترند، چون در فضای بیکرانِ معنا پرواز میکنند.
روح آزادِ عاشق، سبکتر از اندیشه و خیال است.⸻
☀️ بیت ۳
کجایید ای شهان آسمانی / بدانسته فلک را درگشایی
مولانا این عاشقان را «شهان آسمانی» میخواند، زیرا بر فلک، یعنی بر قوانین طبیعت و عالم ماده، چیره شدهاند.
«بدانسته فلک را درگشایی» یعنی آگاهانه از گردشِ زمان و چرخِ فلک گذشتهاند و از عالم علوی خبر یافتهاند.⸻
🌌 بیت ۴
کجایید ای ز جان و جا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی
ای رستگان از جان (نفس) و جا (مکان)!
مولانا میگوید: عقلِ محدود نمیتواند جای شما را بداند، زیرا شما از مرتبهٔ عقل نیز گذشتهاید.
در اصطلاح عرفا، این مقام «فناء فیالله» است.⸻
🕊 بیت ۵
کجایید ای در زندان شکسته / بداده وامداران را رهایی
«در زندان شکسته» کنایه از گسستنِ قیدهای جسم و دنیا است.
«وامداران» همان گرفتارشدگانِ نفساند؛ اولیای الهی راه رهایی را به آنها میآموزند.
یعنی ای کسانی که بندِ هستی را گسستید، به ما نیز رهایی بیاموزید.⸻
💎 بیت ۶
کجایید ای در مخزن گشاده / کجایید ای نوای بینوایی
«در مخزن گشاده» یعنی درهای گنج معرفت را گشودهاید.
«نوای بینوایی» اشاره به حالتی دارد که عارف در فقر مطلق به خدا رسیده و همان فقر او را صاحب نوا کرده است.
بینواییِ عاشق، عین غناست.⸻
🌊 بیت ۷
در آن بحرید کاین عالم کف اوست / زمانی بیش دارید آشنایی
شما در اقیانوسِ حقیقتید و این عالمِ محسوس، تنها کفِ آن دریاست.
آشنایی ما با حقیقت، تنها چون دیدارِ لحظهای با آن کف است.
مولانا میگوید: «شما در بحر یکتاییاید، ما در کفِ کثرت ماندهایم.»⸻
🌊 بیت ۸
کف دریاست صورتهای عالم / ز کف بگذر اگر اهل صفایی
عالمِ صورتها (پدیدهها) همان کفِ بیدوام است.
اگر اهل صفای دل باشی، از صورتها بگذر و به حقیقتِ دریا (حق) برس.
این مضمون یادآور بیت مشهور اوست:این جهان همچون کفِ دریاست، نیست / آن ببین کافکند در دریا، که چیست
⸻
💫 بیت ۹
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد / بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
مولانا میگوید: سخن گفتن من نیز کفِ دریاست؛ خودِ دل دریاست.
اگر از ما (اهل معنا) هستی، از گفتار و نقشِ کلمات بگذر و به «دل» که سرچشمهٔ سخن است برو.
یعنی معرفت را از راهِ حال دریاب، نه از راهِ لفظ.⸻
☀️ بیت ۱۰ (پایانی)
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق / که اصل اصل اصل هر ضیایی
در پایان، خطاب به شمسالدین تبریزی است — خورشیدِ حقیقت.
او را «اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی» میخواند، یعنی سرچشمهٔ همهٔ نورها، چه نورِ عقل، چه عشق، چه وجود.
در اینجا، شمس نمادِ تجلی الهی است؛ ظهورِ مطلقِ نورِ حق در انسانِ کامل.⸻
🌺 جمعبندی
این غزل فریادِ شوق و غربتِ روحِ مولاناست در جستوجوی اهلِ فنا و وصل.
هر بیت پلهای است از عالم کثرت به وحدت:
از شهیدان کربلا (نمادِ تسلیم و عشق) تا شمس تبریزی (نمادِ ظهورِ حق).
مولانا در این غزل، از طلبِ «یارانِ رسته از بند» آغاز میکند و در پایان، خودِ خورشیدِ حق را فرا میخواند.
بهنام در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۸ در پاسخ به یگلن دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشقنامه خواندن و مطالعه کردن عشقنامه در حضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم:
آفرین
جعفر عسکری در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۳۰۹:
سلام.
در کتاب "گذار زن از گدار تاریخ" استاد روانشاد باستانی پاریزی، در صفحهی 220 این بیت اینگونه ثبت شده:
قدح ز دست خِضِر، جز به احتیاط مگیر
مباد کآب حیاتت دهد به جای شراب!
محمدحسین مسعودی گاوگانی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۷۵ - فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز:
زمانی که با لطف خویش، شما را از ده تا زندان سخت و گناه نجات داد، دیگر بر خود ستم مکن و خود را در بند تکبر و خودپسندی زندانی مکن.
برمک در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۴۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۱:
هرآن چیز کو خواست اندر بَوِشن
بر آنست چرخ روان را رَوِشن
علی میراحمدی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸:
«حافظ»! بِبَر تو گویِ فِصاحَت که مُدَّعی
هیچش هُنَر نَبود و خَبَر نیز هَم نَداشت
در واقع بهتر ازین نمیتوان مدعی را توصیف کرد.
مدعی کسی است که نمیداند ولی تصور دانائی دارد.
مدعی نمیداند که نمیداند.
امروزه و با گسترش فضای مجازی مشاهده میکنیم که افراد راجع به مسائلی نظر میدهند و قضاوت میکنند که اطلاعات و آگاهی و احاطه اندکی به آن مسائل دارند ولی به خیال خویش نظریات کارشناسی هم میدهند!
ali solgi در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۱۲ دربارهٔ عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم:
چو در وقت بهار ایی پیدار. حقیقت پرده برداری ز رخسار زمانی که بعد از مردن وزنده شدنددوباره در زمستان عقل دنیوی به بهار دل زنده شدی انزمان پرده از رخسار حقیقت وجود من در دلت برمیداری وبه نتیجه دست پیدا میکنی
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲
بارِ دگر ، پیر ما ، مفلس و قلّاش شد
در بُنِ دِیرِ مغان ، ره زنِ اُوباش شدمیکدهٔ فقر یافت ، خرقهٔ دعوی بسوخت
در رهِ ایمان ، به کفر ، در دو جهان فاش شدزآتشِ دل پاک سوخت ، مدّعیان را به دَم
دُردیِ اندوه خورد ، عاشق و قلّاش شدپاک بری چُست بود ، در ندَبِ لامکان
کم زَن و استاد گشت ، حیله گر و طاش شدلاشهٔ دل را ، ز عشق ، بارِ گران برنهاد
فانی و لاشیئی گشت ، یار هویداش شدراست که بنمود روی ، آن مَهِ خورشید چهر
عقل چو طاووس گشت ، وهم چو خفّاش شدوهم ، ز تدبیرِ او ، آزرِ بتساز گشت
عقل ، ز تشویرِ او ، مانیِ نقّاش شدچون دلِ عطّار را ، بحرِ گهربخش دید
در سخن آمد به حرف ، ابرِ گهرپاش شد
بهزاد رستمی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵:
من توی وبلاگ ایشون هم که نگاه کردم تفسیر این غزل رو پیدا نکردم
راستی وبلاگ آقای رضا ساقی عزیز
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:
عالم ز تماشای تو ، چون خلد ارم شد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳
بیچاره دلم ، در سرِ آن زلف ، به خَم شد
دل کیست ، که جان نیز ، در این واقعه هم شدانگشت نمایِ دو جهان گشت ، به عزّت
هر دل ، که سراسیمهٔ آن زلفِ به خَم شدچون پرده برانداختی از روی ، چو خورشید
هر جا که وجودی ست، از آن روی عدم شد
راهِ تو شگرف است ، به سر میروَم آن رَه
زآنروی که کفر است ، در آن رَه ، به قدم شدعشّاقِ جهان ، جمله تماشایِ تو دارند
عالم ، ز تماشایِ تو ، چون خلدِ ارَم شدتا مشعلهٔ رویِ تو ، در حسن بیفزود
خوبانِ جهان را ، ز خجل ، مشعله کم شدتا رویِ چو خورشیدِ تو ، از پرده علَم زد
خورشید ، ز پرده بهدر افتاد و علَم شدتا لوحِ چو سیمِ تو ، خطی سبز برآورد
جان ، پیشِ خطِ سبز تو ، بر سَر ، چو قلم شدچون ، آهِ جگرسوز ، ز عطّار برآمد
با مشکِ خطِ تو ، جگرِ سوخته ، ضَم شد
برمک در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۳۵ دربارهٔ عارف قزوینی » تصنیفها » شمارهٔ ۱۹:
تو عدل و داد ز نسل قجر مدار امید
که از نژاد ستم دادگر نمی آید
رحم ای خدای دادگر کردی؟ نکردی
ابقا به فرزند بشر کردی؟ نکردی
بر ما در خشم و غضب بستی؟ نبستی
جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی
طاعون،وبا،قحطی، بگو دنیا بگیرد
یک مشت جو گر بارور کردی نکردی
آتش گرفت عالم ز گور بوالبشر بود
صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی
گیتی و هرچه اندر، ز خشک و تر بسوزان
شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی
یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن
جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی
جز خر کسی تن زیر بار غیر ندهد
گر امتی جز شیعه خر کردی نکردی
ملک کیانی را قجر چون دست خوش کرد
کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی
---دود این شعله طرفدار قجر کور کند
شررش تا به سر تربت خاقان گیرد
تا که آخوند و قجر زنده در ایرانند این
ننگ را کشور دارا به کجا خواهد برد
-میخواستی دگر چه کند کرد یا نکرد
مردم، قَجَر به مردمِ ایران چهها نکرد
ای کور دیده مردم خودبین بیخرد
گر نیک بنگرید به جز بد به ما نکرد
با قیدِ اِلتِزام خیانت به مملکت
این پا به سر خطا و خیانت خطا نکرد
بیگانه را به خانه دو صد امتیاز داد
در خانه باز در به رخ آشنا نکرد
شاهنشهیِ دورهٔ کسرا نمود کسر
تا صفر زان زیاد به غیر از گدا نکرد
عارف چه شد که سید ضیا آنچه را که دل
میکرد آرزو، نتوانست یا نکرد
نی شه گرفت نی دو تن اشراف زد به دار
گر گویمش که بدتر از این کرد یا نکرد
سپاهِ عشقِ تو مُلکِ وجود ویران کرد
بنای هستیِ عمرم به خاک یکسان کرد
چه گویمت که چه کرده است خواهی ار دانی
بدان که آنچه که ناید به گفتوگو آن کرد
چه کرد عشقِ تو عاجز ز گفتنم آن کرد
به من که دورهٔ شومِ قَجَر به ایران کرد
خدا چو طُرّهٔ زلفت کند پریشانش
کسی که مملکت و ملّتی پریشان کرد
الهی آنکه به تنگِ ابد دچار شود
هر آن کسی که خیانت به مُلکِ ساسان کرد
به اردشیرِ غیورِ درازدست بگو
که خَصم مُلکِ تو را جُزوِ انگلستان کرد
خرابی آنچه به دل کرد والیِ حُسنش
به اصفهان نتوان گفت ظلّ سلطان کرد
چو جغد بر سرِ ویرانههای شاه عباس
نشست عارف و لعنت به گورِ خاقان کرد
مرد و زن قجر بود این فرقشان که هست
آن مملکت خراب کن این دل خراب کن
ای طرّهات کلف به رخ آفتابکن
روی تو آفتاب و مه اندر نقابکن
تیر نگاه چشم تو رستم به غمزه دوز
مویت کمند گردن افراسیابکن
آهوی جان شکار دو چشمت به گاه خشم
از یک نگاه تند دل شیر آبکن
آوخ ز دست مردم چشمت فتادهاند
دنبال خانه دل مردم خرابکن
یک مرد انقلابی از این دور انقلاب
ای زن نشد چو چشم تو شهر انقلابکن
مرد و زن قجر بود این فرقشان که هست
آن مملکتخرابکن این دلخرابکن
نابود باد خسرو آن کشوری که خواست
بیگانه در قلمرو مالکرقابکن
بر باد رفته باد هر آن مجلسی که هست
خاکش وکیل و خائن و دزد انتخاب کن
احمد فرزین در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا » بخش ۴ - حکایت طبیب و کرد:
قضا را طبیب اندر آن شب بِمُرد
چهل سال از این رفت و زندهست کُرد
سعدی در گلستان این بیت را به عبارت دیگر آورده است:
شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست
چون روز بشد، بمرد و بیمار بزیست
باب 🪰 در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۶ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹:
درود و سپاس، دوستِ عزیز،
همیشه از راهنماییهای پرمهر و پرنورِ شما بهرهمند میشویم 🌿در موردِ این بیتِ نخست، پرسشی ذهنم را مشغول کرده است:
دارم امید عاطفتی از جنابِ دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوستجدا از ظرافتِ انتخابِ واژهی «جناب» برای حضرتِ دوست،
آیا نمیشود آن "جنایت" را قتلِ زمان دانست؟یعنی همان لحظههایی که باید در نیمهشب،
محصولی فراهم میکردیم
تا بر آستانِ میخانه بگذاریم،
و سحرگاهان، با نسیمِ جانبخشِ صبح
همّتمان را
در مسیرِ رسیدن به جانان،
قرار بدیم...اما بیشترِ ما،
در شیرینیِ خوابِ بامدادی ماندیم،
و ندانستیم که آن میِ صبوحی،
پاداشِ چه شبزندهداریهاییست...تا کی میِ صبوح و شکرخوابِ بامداد؟
AliKhamechian در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۵ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۶۳:
چقدر آخه این غزل قشنگه!
زارامو ۱۱ در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۷:
«غزل ۲۱۳۷» واقعاً وجود دارد اما غزلی که در دیوان شمس با شماره ۲۱۳۷ ثبت شده، هیچ ربطی به این شعرِ رکیک ندارد.
در تصحیح معتبر دیوان شمس (نیکلسون، فروزانفر و نسخههای پیرو آن)، غزل ۲۱۳۷ چنین شروع میشود:
«ای جانِ من و جانِ تو، ای جانِ جهان با تو
بیرون ز جهانم من، تا با تو توانم من»یا در برخی نسخهها غزل دیگری با مطلع متفاوت، اما هیچکدام حتی یک بیت هزل رکیک ندارند.
نکته مهم:
در دیوان شمس شمارهگذاری غزلها در نسخههای مختلف ثابت نیست؛ اما در هیچ نسخه معتبر غزلی با ساختار و واژگان شعر مورد ادعای وبلاگ وجود ندارد. «غزل ۲۱۳۷» وجود دارد اما متن آن عرفانی و عاشقانه است.
– شعر رکیکی که به نام مولوی دستبهدست میشود، کاملاً جعلی و از ادبیات هزلیات عامیانهٔ متأخر است.
– سبک، وزن، زبان و حتی نوع فحشها هیچ سنخیتی با زبان قرن هفتم و با مولانا ندارد.
کیومرث اسمعلی در ۱۰ روز قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹: