گنجور

 
مولانا

گفت لیلی را خلیفه، کان توی؟

کز تو مجنون شد پریشان و غَوی؟

از دگر خوبان تو افزون نیستی!

گفت: خامش، چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب‌تر

هست بیداریش از خوابش بتر

چون بحق بیدار نبود جانِ ما

هست بیداری چو در بندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال

وز زیان و سود وز خوفِ زوال

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فَر

نی بسوی آسمان راهِ سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد اومید و کند با او مَقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم نسل را در شوره ریخت

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعفِ سر بیند از آن و تن پلید

آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش

می‌دود بر خاک پرّان مرغ‌وش

ابلهی صیّاد آن سایه شود

می‌دود چندانکه بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکسِ آن مرغ هواست

بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عُمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکارِ سایه تَفت

سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش

وا رهاند از خیال و سایه‌اش

سایهٔ یزدان بود بندهٔ خدا

مرده او زین عالم و زندهٔ خدا

دامن او گیر زوتر بی‌گمان

تا رهی در دامن آخر زمان

«کَيۡفَ مَدَّ ٱلظِّلَّ» نقشِ اولیاست

کو دلیل نورِ خورشیدِ خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل

«لَآ أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ» گو چون خلیل

رو ز سایه آفتابی را بیاب

دامنِ شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عُرس

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد ترا در رَه گلو

در حسد ابلیس را باشد غُلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد

با سعادت جنگ دارد از حسد

عَقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست

ای خُنک آنکِش حسد همراه نیست

این جسد خانهٔ حسد آمد بدان

از حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک

آن جسد را پاک کرد الله نیک

«طَهِّرَا بَيْتِيَ» بیانِ پاکیَست

گنجِ نورست ار طلسمش خاکیَست

چون کُنی بر بی‌حسد مکر و حسد

زان حسد دل را سیاهی‌ها رسد

خاک شو مردانِ حق را زیر پا

خاک بر سر کن حسد را همچو ما

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را به خوانش فاطمه زندی
اشکالات خوانش

# لا اُحِب الافلین

فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم