گنجور

حاشیه‌ها

بهزاد دماوندی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱:

به نظر می رسد در بسیاری از نسخ در بیت سوم ، به جای قیل و قال از " قال و قیل " استفاده شده است . 

تمنا

بهرام خاراباف در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۹ - گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست:

همچوشیری صیدخودراخویش کن

ترک عشوه اجنبی وخویش کن

 

خویش،درمصرع اول خودی است.درمصرع دوم اجنبی است.درمصرع اول همچون شیراست درمصرع دوم عشوه گراست.درمصرع اول صیاداست درمصرع دوم ترک صید می کند.

اجنبی،خودی است که درخودتواست.نزدیکترین خویشاوندتو.عشوه گری که تورادرتوصیدمی کندوتوراباتوبیگانه می سازد

شیرباش .خودت راصیدکن.صید اجنبی خویش خودمشو

حسن رضائی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۰۶ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

چشمتون بی بلا 

ممنونم

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۶ در پاسخ به حسن رضائی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

سلام و تشکر از نظرِ لطف شما، روی چشم، انشالله 

آصف در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۱۳ در پاسخ به محمد فلاح دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۶:

پس از سلام
من تعجب می‌کنم از برداشت دوست عزیز جناب آقای فلاح که ترکیب نیم‌ شبان یا نیمه شبان که با توجه به شواهد و ابیات بعد مشخص است که مراد از نیمه شبان همان نیمه شب است را اینقدر سخت تاویل کردید و ماجرا رابغرنج کرده و نیمه شبان را به معنی نصفه چوپان گرفته‌اید ! تقریبا واضح و روشن است چرا که در خود مصراع مولانا خود یا هر کسی که پیامبر عشق است را به مهتاب در نیمه‌ی شب تشبیه کرده و در ادامه آمده که : آورده یکی مشعله آتش زده در خواب و اینها دلالت بر همان نصفه شب است که حالا مراد و تاویل عرفانی آن هرچه که شما بخواهید از شب و تاریکی و مهتاب و مشعله و اینها در جایگاه بعدی است که شما آزاد هستید که هر طور که میخواهید برداشت کنید ولی من هرچه با خودم کلنجار رفتم که بتوانم این ماجرای نیمه چوپان را هضم کنم نشد !
مولانا در غزل دیگری هم گوید :
 بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
اینکه در جای دیگری فرمودید که آدمی در برداشت آزاد است ولو منظور گوینده چیز دیگری باشد (این را در باره برداشت از شعر خیام فرموده بودید) این را برای خود می‌توانید هرگونه برداشت کنید ولی من جسارت کرردم که خدمت شما عرض کردم و اینکه من تاکنون اصلا چنین تعبیری نه تنها در اشعار مولانا که در هیچ یک از اشعار و مضامین ادبیاتی ندیده‌ام که کسی بخواهد مقامی را در مقابل پیامبران الهی که علی العموم چوپان بودند در تنزل خودش را نصف آنها به حساب بیاورد ! باز هم جسارت بنده حقیر را ببخشید. البته که شاید بنده نمیتوانم متوجه شوم و حق با شماست !

مهدی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۵۴ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی:

بر آمد نیلگون ابری ز دریا // به آبِ سیل دریا کرد صحرا

از فخرالدین اسعد گرگانی در «ویس و رامین»

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶:

بلبل ز شاخِ سرو به گلبانگِ پهلوی

می خواند دوش درسِ مقاماتِ معنوی 

" بلبل" در شعرِ عارفانه استعاره از عارف و سرو نمادِ پیوستگی در سرسبزی و تعالی یا بالا روندگی ست، گلبانگ همان نغمه های عاشقانه است که از قضا حرفِ " آ " در واژهٔ گلبانگ و تکرارِ دوباره اش در واژهٔ " مقامات" نیز صدایی رو با بالا دارد و پهلوی ضمنِ اینکه گوشه ای از دستگاه هایِ موسیقیِ ایرانی ست بیانگرِ زبانِ پیشینیان نیز می باشد در مصراع دوم دوش یعنی هر لحظه، پس‌ حافظ بلبلی که خود متعالی شده و پرِ پروازش اجازه می دهد تا بر بلندایِ شاخه ای از سروِ بلند قامت بنشیند را تصور می کند که دوش یا هر لحظه درسِ مقامات و مراحلِ معنوی را بر گُل یا همهٔ انسان‌ها می خوانَد، یعنی عارفی که عشق یا خداوند را در همهٔ باشندگان و بویژه انسان می بیند به عشقِ رویِ آنان با گلبانگِ خوشِ پهلوی درسِ مراحلِ رشدِ معنوی را در حالیکه خود تعالی یافته و بر شاخهٔ سرو نشسته است می خواند. پهلوی از این لحاظ که از دیرباز و گذشته هایِ دور نیز چنین بوده و هیچگاه جهان از این بلبلان خالی نبوده است. بلبلان و شاعرانی که نوایی خوش دارند اما نمی توانند تا شاخهٔ سرو اوج گیرند و از آنجا نغمه سرایی کنند با اینکه شعر و غزلشان موجبِ حظِّ ادبی و لذتِ انسان می شوند اما ورق یا خطی از درسِ مقاماتِ معنوی را هم نمی توانند بیان کنند تا موجبِ رشد و بالندگیِ او گردند.

یعنی بیا که آتشِ موسی نمود گُل

تا از درخت نکتهٔ توحید بشنوی

بیا در متونِ قدیم به معنیِ آگاه باش آمده است و بیت به داستانیِ از حضرتِ موسی در قرآن اشاره می کند که ظاهرِ قصه را همگان می دانیم اما حافظ برداشت و تأویلِ خاصِ خود را از آن آیات دارد، آتشِ موسی همان آتشِ عشق است که در هر باشنده ای و از جمله بر گیاهان ظاهر شده یا تجلی می کند و حافظ می فرماید معنیِ آن این است که وقتی عشق بر درخت تجلی می کند بیا و آگاه باش که قطعاََ بر گُل یا گُلِ سرسبدِ آفرینش یا انسان هم نمود کرده و تجلی می کند، حافظ در مصراع دوم ادامه می دهد این آتش یا عشق بر درخت تجلی کرد تا نکتهٔ توحید را به ما بیاموزد، توحید یعنی یگانگی و این آتشِ موسی یا عشق نقطهٔ اشتراکِ حیات در جهان است، یعنی جماد و نبات و حیوان و انسان از یک جنس بوده و فطرت یا ذاتِ همهٔ آنها عشق است که اگر این آتش یا عشق یا ذاتِ خداوندی نمی بود جهانی که می شناسیم هم وجود نداشت. درواقع حافظ در دو بیتِ آغازین هم به حرکتِ جوهری و رشد و بالندگیِ جسمانی و روحانی اشاره می کند و هم به توحید و وحدتِ وجود و هم اثباتِ خداوند هرچند از نگاهِ عارفان با وجودِ زندگی یا حیاتِ شگفت انگیز  این انکار است که نیاز به اثبات دارد.

مرغانِ باغ قافیه سنجند و بذله گو

تا خواجه مِی خورد به غزل هایِ پهلوی

مرغانِ باغ همان بلبلانی چون حافظ و مولانا هستند که قافیه سنجند و علاوه بر اینکه ردیف و قافیه و ریزترین نکاتِ ادبی را بخوبی می شناسند سنجش و میزان را که از اصولِ عارفان است نیز رعایت می کنند، یعنی به اندازهٔ ظرفیتِ مخاطبین نغمه سرایی می کنند، بذله گو در اینجا یعنی خوش و فرحبخش سخن گفتن که از دیگر ویژگی هایِ این مرغانِ عاشق است و حافظ در مصراع دوم می فرماید این همه به عشقِ رویِ خواجهٔ سرورِ آفرینش یا گُل و یا همهٔ انسان‌ها ست تا با این غزلهای پهلوی مِیِ آگاهی و عشق را نوشیده و همچون سرو با رشد و بالندگی به توحید و یگانگی با عشق یا خداوند رسیده و پیوسته سرسبز و جاودانه شوند.

جمشید جز حکایتِ جام از جهان نبرد

زنهار، دل مبند بر اسبابِ دنیوی

جمشید که بعضاََ در ادبیاتِ عرفانی همان اسکندر است در پیِ آبِ حیات و جاودانگیِ این جهانی بود فقط حکایتِ جام را از این جهان با خود برد و نتوانست به آبِ جاودانگی دست یابد، پس حافظ در ادامهٔ بیتِ قبل می فرماید ای خواجه زنهار و از این عدمِ توفیقِ جمشید عبرت گیر تا مبادا از شرابِ این غزل هایِ پهلوی که ذکر شد باز بمانی و همچون او با نامرادی از این جهان رخت بربسته و فقط حکایتِ جام را با خود ببری، جام در اینجا می تواند همان ظرفیتِ بینهایتِ انسان برای دریافتِ مِیِ معرفت باشد که خداوند یا زندگی فقط و فقط برای یک بار در اختیارِ هر خواجه ای قرار می دهد اما دل بستنِ انسان به اسبابِ شگفت انگیزِ دنیوی از قبیلِ نیرویِ جوانی و هوش و استعداد و عقل که به منظورِ رشد و بالندگی در اختیارِ او قرار گرفته است موجبِ پرهیز خواجگان از نوشیدنِ مِیِ مرغانِ بذله گویِ باغِ این جهان می شوند و حافظ با واژهٔ زنهار به همهٔ انسان‌ها هشدار می دهد تا مبادا دلبستهٔ چنین اسبابِ فناپذیری شده و آنها را فقط در راستای رسیدن به اهدافِ دنیوی بکار گیرند.

این قصهٔ عجب شنو از بختِ واژگون

ما را بکشت یار به انفاسِ عیسوی

بخت یعنی طالع و اقبال اما بختِ واژگون از این لحاظ که نفس و دمِ عیسوی موجبِ زنده شدنِ مردگان می شد اما یارِ ما ( یارِ حافظ و مرغانِ چمن) با نَفَسِ خود حافظ را کُشت و از نظرِ عارفان این کشته شدن به خویشتنِ تنیده شده بوسیلهٔ ذهن یا همان قتلِ خواهشهای نفسانی ست که موجبِ کامیابیِ گُل و خواجگان در بدست آوردنِ آبِ حیات و جاودانگی می شود که بنظر قصه ای عجیب می آید و البته که یار یا خداوند با دَمِ مسیحاییِ خود خویشتنِ انسان را می کشد تا به خویش و جانِ اصلیش زنده و جاودانه کند. درواقع می فرماید قطعِ اسبابِ دنیوی شاملِ عدمِ دلبستگی به مواهب و جذابیت‌های این جهانی هم می شود و از ضروریاتِ اولیه بمنظورِ پر کردنِ جامِ وجود از مِیِ مرغانِ باغِ این جهان و جاودانگی است تا اصلِ جام و نه همچو جمشید( یا اسکندر) حکایتش را با خود به جهانِ دیگر ببرد.

چه عُذرِ بختِ خود گویم ؟ که آن عیّارِ شهرآشوب

                                               به تلخی کشت حافظ را و شکَّر در دهان دارد

خوش وقت بوریا و گدایی و خوابِ امن

کاین عیش نیست در خورِ اورنگِ خسروی

بوریا یعنی حصیر که زیراندازِ فقراست و حافظ وضعیتِ گدایانی را که با زیراندازی از جنسِ نی و حصیر و در نهایتِ فقرِ احساسِ عیش می کنند را وضعیتِ خواجگانی می داند که حتی با برخورداری از مواهبِ دنیوی بدونِ رشدِ بُعدِ معنوی احساسِ خوشوقتی می کنند و با دل بستن به اسبابِ دنیوی در خوابِ امن و راحت یا بعبارتی در خوابِ ذهن بسر می برند. اما درواقع آنها بیچارگانی هستند که گمان دارند در عیش و عشرت زندگی می کنند، پس می فرماید این انسان‌ها عیشِ حقیقی ندیده اند وگر نه چنین توهمِ عیشی را که در خور و شایستهٔ اورنگ یا آن تختِ پادشاهی نیست که خداوند برای انسان تدارک دیده است عیش نمی نامیدند.

چشمت به غمزه خانهٔ مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می روی

غمزه یعنی حرکاتِ فریبندهٔ چشم و ابرو و خانهٔ مردم یعنی خانه هایِ ذهنیِ بیتِ پیشین که گدایانِ این جهان در آن بر رویِ بوریا به آسودگی در خوابِ ذهن بسر می برند و احساسِ خوش وقتی می کنند، حافظ می فرماید اما چشم و نگاهِ حضرت معشوق چنین خانهٔ توهمی را که در آن دل به اسبابِ دنیوی می‌بندند بر نمی تابد و با افسونِ چشمش آنرا خراب و خوابها را آشفته می کند تا به مردمان یادآور شود که بمنظورِ والاتری پای به این جهان گذاشته اند و باید از دریچهٔ چشمِ مستِ او به جهان بنگرند. در مصراع دوم مخمور کسی ست که به‌ او شراب نمی رسد و حافظ آرزو می کند تا زندگی یا خداوند پیوسته در حالِ مستی باشد و این خانه را خراب کند که چقدر خوش و مستانه می رود و به نحوِ احسن به این کار می پردازد. از نشانه های خرابیِ خانهٔ ما مردمان ناکامی و نامرادی هایی ست که علیرغمِ بهرمندی از سرگرمی و جذابیت هایِ زندگیِ روزمره‌ با افسونِ چشمش عیش را برهم زده و گریبانِ ما را می گیرد.

دهقانِ سالخورده چه خوش گفت با پسر

"کای نور چشمِ من،‌ بجز از کِشته ندروی"

اما چرا خداوند با غمزهٔ چشمش به فلک یا روزگار اشاره می کند تا خانهٔ مردم را خراب کند؟ حافظ که پیش از این هم هشدار داده بود که دل به اسبابِ دنیوی نبندیم در اینجا آن خراب کردنِ خانه و چیدمانِ ذهنیِ ما مردم را نتیجهٔ کاشتِ خود می داند،‌ یعنی اگر دلبستهٔ چیزهایی نظیرِ داشته هایِ این جهانیِ خود نمی شدیم و با نوشیدنِ مِیِ غزلهایِ مرغانِ باغ اجازهٔ می دادیم تا یار به انفاسِ عیسوی خویشتنِ مان را بکُشد گرفتارِ اتفاقات ناخوشایندی نظیرِ جدایی از همسر و یا قهرِ فرزندان و یا ناکامی هایِ اعتقادی و اقتصادی یا حتی بیماری هایِ جسمی و روحی نمی شدیم. پس‌چنانچه دهقانِ سالخورده و با تجربه به نورِ چشمِ خود گفت که هرچه را بکاری همان را درو می کنی، ما مردمان نیز هر تخمی (از نیکی و بدی) که بکاریم همان را درو می کنیم و این خانه خرابیِ ما ثمرهٔ کاشتِ ما می باشد و نه نتیجهٔ جفایِ یار و یا جورِ فلک. مولانا در رابطه با بازتابِ عملِ انسان و عکس العملِ جهان می فرماید؛ " این جهان کوه است و فعلِ ما ندا  ☆  سوی ما آید نداها را صَدا"

ساقی مگر وظیفهٔ حافظ زیاده داد

کآشفته گشت طُزِّهٔ دستارِ مولوی

ساقی در اینجا رمزِ خداوند است که وظیفه و شرابِ مقرریِ بلبل و مرغانِ باغ را می دهد تا مستِ عشق شده و به عشقِ رویِ گُلها نغمه سرایی کنند، پس با توجه به اینکه غزل بویژه از میانه بشدت عرفانی و مولانایی شده و حافظ هم به این امر واقف است که واژهٔ "دستار" بیشتر از شعرِ هر عارفِ دیگری در غزل مولانا آمده است بنا بر این می فرماید گویا ساقیِ الست وظیفه و جیرهٔ شرابِ حافظ را بیشتر از معمول داده که او اینچنین مست و طُرِّهٔ دستارش همچون دستارِ مولوی آشفته شده و ابیاتی به این زیبایی ( اما احتمالن از نگاهِ نقادانهٔ شاعر به خود با نقصِ قافیه سنجی یا نکتهٔ ادبیِ خاصی مانندِ آنچه در غزلهای مولانا دیده می شود) می سراید. انسانِ مست سخن به فصاحت می گوید اما بنظر می رسد طرهٔ دستار گوشهٔ ای از آن جامه باشد که چون بر سر می پیچیدند بیرون از کُلِّ دستار قرار می گرفته و آشفته شدنش کنایه از آشفتگیِ افکار و سخن بر اثرِ مستیِ بیش از حد است.

 

 

 

 

 

همایون در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

جلال‌دین با سرودن غزل روند پالایش و والایش خود را در زندگی به نمایش میگذارد و خواننده تیزهوش زندآگاه نخست باید با گمان زمان و دوره غزل را بجوید

هرچند او همیشه دوست داشتنی و پذیرفتنی است چون خود همواره دوست دارد و دوست میدارد

اما داستان مهرشناسی و مهرپرستی بی پایان و رازآمیز همیشه پیش می‌رود و آفریده میشود

دوستی حسام‌دین روزگار پختگی و پایانی است و بشنو به بنویس انجامیده و گویی دینی تازه و آخرزمانی دیگر و پیامبری نو و خدایی روشن پدید آمده‌ و اندیشه آخرزمانی دست از سر ما برنداشته است

آن پندار که زمان را گذشته‌ای میداند که چندان خوب نیست پس پایانی باید در پی باشد را باید پایانی باشد و آن مغزی که آینده را نمی‌شناسد گویی آلیاژ و آلایشی از تکه‌های خشکیده و تکه هایی روان  است چه دانشمند و هنرمند و چه اندیشمند و رازجو

زندآگاهی چیز دیگری میگوید و گذشته را سنگ‌پایه و دست‌آوردهایی چون غزل های دوستی و سرمستی جلال‌دین و فرهنگ زن‌سرشتی و جوانمردی ایران مهری را جان‌مایه آینده‌ای پرشکوه می‌شناسد تا بتوان فرهنگ پهلوانی را جایگزین فرهنگ لاتی نمود و پذیرش و والایش جای چاپلوسی و کرنش را بگیرد

عارف فارسی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴:

حقیقت در مشاهدات و اشعار مولانا ساده و  بدون پیچیدگی هست اما در شعر حافظ حقیقت  با پیچیدگی بیان شده است شاید به خاطر فشاری که بر روی حافظ به خاطر شرایط محیطی بوده از استعاره ها و ارایه های ادبی در  قالب عشق و شراب و مستی بیان شده است.بار امانت همان اختیار هست یا عاشق میشوی و محبت می‌کنی یا ظالم میشوی و ستم می‌کنی . تنها تفاوت میان انسان و سایر مخلوقات قدرت انتخاب هست.

صدیقه کامور در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۳۱ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۶:

بیت ۳آستان به آسان تغییر کند،لطفا

همایون در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۶:

هر باز غزلی شوریده و شاه انگیز برای شمس از زبان مست و بیخود و دیوانه جلال‌دین می‌شنوی و می‌اندیشی که در آن بالاترین پایگاه شمس هویدا شده است باز غزلی دیگر پیدا میشود که شمس را بالاتر میبرد، براستی شمس که بوده‌است که سد درفش کاویان  برافراشته و همایون دارد و‌ چون چنگی سرمستی ساغری یگانه میکشد که در دست هیچکس یافت نمی‌شود او که بوده که مستی ای پدید آورده است که کسی چون جلال‌دین سرور عارفان ایران هرچه از او میگوید پایان ندارد جایی که بوسعید ها پایان هایی پیدا می‌کنند هنگامی که می‌گوید

چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم

خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان

در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود

عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان

اما جلا‌ل‌دین همواره خود را عاشق و شمس‌دین را معشوق میداند که برای ما ایرانیان که پرچمدار عرفان هستیم جای بسی اندیشیدن و گمان آفرینی دارد تا درفش کاویانی شکوه و شور خود را بر چرخ برافرازیم که از چه فرهنگی برخورداریم که از فردوسی خرد پرداز تا شمس جان ساز گستردگی و آفرینندگی دارد و انسان را بی پایان و جاودان می‌سازد همانگونه که جمشید و فریدون می‌خواستند و با جلال‌دین بازآفرینی شد

فرزاد صباغ زاده در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۷ دربارهٔ هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او:

درود بر ادیبان گنجور

لطفاً اصلاحات زیر را اعمال فرمایید:

بند  بیت  مصرع  نادرست.               درست

۲       ۴       ۱     پندِ آنان...               پندْ آنان

۲       ۷       ۱       تارٍ(با تنوین جر).   تارِ (با کسره)

۳       ۱۴      ۲      آهَ...                      آهْ...

۴        ۱۰      ۲      جَویی...                جویی...

۴        ۱۲      ۱       جهات درگذری      جهات، درگذری

با سپاس

حسن رضائی در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۴۷ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:

سلام بر برگ بی برگی عزیز ممنون از شرح های خوبتون واقعا عالین

من شرحهای شما رو شروع کردم جمع کنم بصورت چاپی برا خودم ممنون میشم غزل شماره ۱ و ۱۳ رو هم لطف کنید شرح بدید

فاطمه کاظمی در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۰۴ در پاسخ به امیر حسین دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴:

درود بر شما. در فرهنگ‌های لغت عربی آمده که قصه با ضم به تکه‌ای از مو گفته می‌شود. بعید است حافظ به این امر بی‌توجه باشه. قُصَه= الخصله من الشعر. دقیقا در المعانی با این معنا آمده که شعر به معنای مو و خصله به معنای رشته و یا خوشه است

فاطمه کاظمی در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴:

غراب بین پرنده‌ای است با پاهای سرخ و منقار سرخ که در اعتقاد عرب چنین کلاغی را دیدن باعث جدایی می‌شود. در چند شعر منوچهری دیده می‌شود.

الف های این شعر همه الف اشباع یا اطلاقن که برای پر کردن وزن به کار می‌روند. منوچهری در آن روزگار بسیار به دیوان تازیان توجه داشته و شاعران تازی زیادی را می‌شناسد و از اشعارشان بهره‌مند است. امروءالقیس یکی از بزرگ‌ترین شاعران دوره‌ی جاهلیت عرب است که عنیره معشوق او بوده است و آوردن آن نام‌های مکان، نام‌هایی است که در اشعار قیس آمده و منوچهری نیز استفاده کرده است.

منوچهری شاعر بسیار توانایی است و در روزگاری که آنقدر ساده و ابتدایی بود مضامین بسیار نویی پرورانده است.

فاطمه کاظمی در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۴۹ در پاسخ به نرگس دربارهٔ منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴:

بله‌

نام مکان است

فرامرز عبداله پور در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱۹:

مدتی صبریده زنجیر تکی زندان اِئله دیم

تا نظر بیرده جمالِ مهِ کنعان اِئله دیم

 

تا کی یاقوت لبیندن سووا سالدیم نظری

بو چولین توپراقینی لعلِ بد اخشان اِئله دیم

 

تا منیم کعبه ی مقصود باشیم اوسته گله

نِئچه ایل بستریمی خار مغیلان اِئله دیم

 

نفسیم لاله تکین یاندی بو قان باغریمدا

قان ایچن بو چولی من قطع نه کی آسان اِئله دیم

 

عمریمین گوندوزی واه دوندی قارانلیق گئجه یه

گئجه نی تا گونوز اول ساچدا درخشان اِئله دیم

 

تا کی زلفون اوجی شانه تکی گلدی الیمه

قول بویونلوقدادا یوز زخم نمایان اِئله دیم

 

شورشِ عشق دَ دنیانی دولاندیردی منی

بو دنیز سیرینی طوفانیله طیران اِئله دیم

 

شوره زاری دولانیرلار بو چولین اَبرلری

حیف یوز حیف اُ توخومدان کی پریشان اِئله دیم

 

نه ضرورت واری یاز دامنینه من آسیلام؟

من چمن سیرینه کی چاکِ گریبان اِئله دیم

 

اللها شکر کی بعد از سفر حج صائب

عهدیمی تازه لیییب عزمِ خراسان اِئله دیم

"ترجمه شعر صائب به ترکی"

(۲۰۲/۱۴۰۳/۰۹/۰۸)

فرامرز عبداله پور در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱۹:

مدتی صبریده زنجیر تکی زندان اِئله دیم

تا نظر بیرده جمالِ مهِ کنعان اِئله دیم

 

تا کی یاقوت لبیندن سووا سالدیم نظری

بو چولین توپراقینی لعلِ بد اخشان اِئله دیم

 

تا منیم کعبه ی مقصود باشیم اوسته گله

نِئچه ایل بستریمی خار مغیلان اِئله دیم

 

نفسیم لاله تکین یاندی بو قان باغریمدا

قان ایچن بو چولی من قطع نه کی آسان اِئله دیم

 

عمریمین گوندوزی واه دوندی قارانلیق گئجه یه

گئجه نی تا گونوز اول ساچدا درخشان اِئله دیم

 

تا کی زلفون اوجی شانه تکی گلدی الیمه

قول بویونلوقدادا یوز زخم نمایان اِئله دیم

 

شورشِ عشق دَ دنیانی دولاندیردی منی

بو دنیز سیرینی طوفانیله طیران اِئله دیم

 

شوره زاری دولانیرلار بو چولین اَبرلری

حیف یوز حیف اُ توخومدان کی پریشان اِئله دیم

 

نه ضرورت واری یاز دامنینه من آسیلام؟

من چمن سیرینه کی چاکِ گریبان اِئله دیم

 

اللها شکر کی بعد از سفر حج صائب

عهدیمی تازه لیییب عزمِ خراسان اِئله دیم

"ترجمه شعر صائب به ترکی"

(۲۰۲/۱۴۰۳/۰۹/۰۸)

۱
۱۷۸
۱۷۹
۱۸۰
۱۸۱
۱۸۲
۵۴۲۳