گنجور

حاشیه‌ها

رسول لطف الهی در ‫۴ ماه قبل، جمعه ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۰۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۱ - حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر (ص):

دوستان اگر همه ما باورهای یکسانی داشتیم دنیا جای کسل کننده ای میشد.

احمد اسدی در ‫۴ ماه قبل، جمعه ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶:

تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد

 

 

هم آوایی کلمات ناز، نیاز و نازک و تکرار حرف "ز" به خصوص در مصراع دوم، موسیقی کلام را دلپذیر و زیبا کرده است. دقت نظر حافظ در واج آرایی و موسیقی آواها و انتخاب و چیدمان کلمات، حتی در ساده ترین بیتهای اشعارش، حیرت انگیز است.

 

سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست

به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد

 

واژه "سلامت" در این بیت در دو معنای متفاوت به کار رفته است. با توجه به لغتنامه دهخدا میتوان گفت که کلمه "سلامت" در تکرار اول به مفهوم "امنیت، صلح" و در تکرار دوم به مفهوم "تندرستی" به کار رفته است.

 

تضاد واژگان "همه" و "هیچ" نیز در این بیت قابل توجه است. 

 

لازم به ذکر است که در فرهنگ لغت عمید برای واژه "شخص" چند معنا ارائه شده که از آن بین این کلمات با مفهوم این بیت سازگار هستند: 

 

- خود (برای تٲکید)؛ (خود شما)

- بدن؛ کالبد؛ تن.

- شخص اول مملکت، ارجمندترین و گرامی‌ترین شخص که در مملکت مقامش از همه بالاتر باشد؛ پادشاه؛ رئیس دولت

 

به نظر میرسد که هر سه معنا از این بیت برداشت می‌شود.

صادق میرزایی در ‫۴ ماه قبل، جمعه ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۳۸ دربارهٔ اسیری لاهیجی » اسرار الشهود » بخش ۳۶ - جنید بغدادی:

عیب رندان مکن ای زاهد نیکوسرشت

پریشان در ‫۴ ماه قبل، جمعه ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۵۲ در پاسخ به فوآد دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:

یزید فارغ از کار هایی که در زمان حکومتش مرتکب شده واقعا شاعری خوش ذوق بوده، حال اصلا هم اهمیتی نداره آیا حافظ از او تضمین کرده یا نه. مهم اینه که زیباست.

محمدرضا خوشدل در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵:

سلام

بیت پنجم انتهای مصرع اول در چند دیوانی که بررسی کردم ( انصاف ده)  آمده و اینجا سهوا اگر ( انصاف بود)  آمده ممنون خواهیم بود از عزیزانی که زحمات زیادی واسه گنجور می کشند جهت اصلاح. 

تشکر. خوشدل

بابک چندم در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۲ در پاسخ به نجفی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۸:

بماندم = (من) ماندم/بماندم

"من بماندم و تو" را برعکس/پس و پیش کرده به "بماندم من و تو"...

ایرادی ندارد

محمدحسین در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۱۹ دربارهٔ شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۱۵ - فی ذم المتهمین بجمع أسباب الدنیا، المعرضین عن تحصیل أسباب العقبی:

در نسخه دیگر، از بیت پنجم به بعد چنین آمده است:

برکن این اسباب را از بیخ و بن

کوهِ غم دریای آتش قطع کن

آتش اندر زن در این حلوا و نان

سعی کن، خود را ازین غم وارهان 

جمله سعیت بهر دنیای دنیست

بهر عقبی می‌ندانی سعی چیست

در ره آن موشکافی ای شقی

در ره این، کندفهم و احمقی

از پی آن می‌دوی از جان و دل

وز پی این می‌روی چون خر به گل 

   

 

محمدحسین در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۱۴ - فی ذم أصحاب التدریس مقصد هم مجرد أظهار الفضل و التلبیس:

در نسخه دیگر آمده است:

بیت 3:
تا که عامی چند سازی رامِ خود

با صد افسون آوری در دامِ خود

بیت7:

درس اگر قربت نباشد زو غرض

 

شریف د در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷:

شمع عالم بود عقل چاره گر.

عقل که در ادبیات ایران و شعر گویندگان بزرگ نماد حسابگری به اصطلاح عامیانه چرتکه کردن هست درمانده شده است

فاطمه قوی نیت در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۲ - هم در بیان مکر خرگوش:

#هم_در_بیان_مکر_خرگوش

🔵صورت از بی‌صورتی آمد برون
        باز شد که انّا إلَیهِ راجِعون

✅ موجودات و صورت‌های جهان همه از عالم بی‌صورتی (بی‌شکل بودن، نادیدنی) پدید آمده است. همهٔ موجودات از ذات حضرت خداوندی تجلّی پیدا کرده‌اند و در نهایت دوباره به سوی او بر‌می‌گردند.

اشاره به آیه ۱۵۶ سوره بقره
إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
همه از خداییم و به سوی خدا باز می‌گردیم.

🔵پس تو را هر لحظه مرگ و رَجعَتی‌است
 مصطفی فرمود : دنیا ساعتی است

✅پس تو هر لحظه‌ در مرگ و بازگشتی دوباره به سوی خدا هستی. یعنی در هر لحظه زندگی و مرگ داری. پیامبر اکرم(ص) فرمودند: دنیا، ساعتی بیش نیست.
اشاره به حدیث زیر از پیامبر اکرم(ص)

اَلدُّنْیَا سَاعَةٌ فَاجْعَلْهَا طَاعَةً وَ بَابُ ذَلِکَ کُلِّهِ مُلاَزَمَةُ اَلْخَلْوَةِ بِمُدَاوَمَةِ اَلْفِکْرَةِ ....
دنیا یک ساعت است آن را برای اطاعت صرف کن و راه شروع و ابتداء این سیر و سلوک معنوی خلوت و تفکر است...

طبق نظر فلاسفه عالَم ، متغیّر است و عرفا نیز می‌گویند: "لا تکرارَ فی التّجلی"

قرآن می‌فرماید:  "کُلَّ یَومِِ هُوَ فِی شَأنِِ"
او هر روز در شأنی و کاری و مقامی است.

مولانا در بیتی فرمودند:

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

#شرح_مثنوی_جان


برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۳ در پاسخ به 7 دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۴ - بر رخش «زلف» عاشق است چو من:

به واژگان پیرو آنگونه که میگویند باور ندارم
 خان  خانه و سرای است و مان  خانه و شهر و روستا و میهن هر کجا در ان مانی
تال و مال نیز تاراندن و  پایمالی است
خنگ کودن باشد و منگ گیج
ترت  تاراندن و مرت میراندن است

برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در مدح امیرابواحمد محمد بن محمود غزنوی گوید:

این بیخته پارسی است

آفتاب خدایگان که بدوی

چون گل افروخته‌ست روی تبار

آنکه گیتی به روی او بیند

خسرو شاه بند شیر شکار

گر که سرمایه مهی هنرست
هنرش را پدید نیست شمار
اندر آماجگاه راه کند
 تیر او  اندر آهنین دیوار
در خزان از رزان نریزد برگ

نیم از آن، کز دو دست او دینار

گفتگوی تو بر زبان دارند

پیش‌بینان زیرک و هشیار

هر که فردای خویش را نگرید

چنگ در دامن تو زد ستوار

دیدن شاه بر تو فرخ باد

همچو بر شاه دیدنت هموار



برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۵ دربارهٔ ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او:

یک بار این را بخوانید همه پارسی است


 

بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو
از این پیر فرتوت بر راه رو
جهاندیده دستور فرخ نژاد
بدو گفت کای مرد با دین و داد
ز مردم کدام آن که فرّختر است
که رامش بدین فرّخی اندر است
کسی گفت، کاو را نباشد گناه
به گیتی تو فرّختر از وی مخواه
بدو گفت پس بیگنه تر کدام
که بر دیده خود بینمش نام و کام
نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد
که ایدر به فرمان یزدان بود
بپرهیزد از راه و فرمان دیو
بود راست بر راه گیهان خدیو
بگو تا کدام است، گفت آن دو راه
که ما را همی داشت باید نگاه
ره پاک یزدان کدام است و چیست
که بر راه دیوان بباید گریست
بهی راه یزدان شناسیم و بس 
همی بتّری هست با دیو رس
بپرسیدش از بتّری و بهی
که خوانند با دانش و فرهی
بگویم تو را، گفت اگر بشنوی
ز گفتار پر مایه ی پهلوی
بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور
تباهی دُشمتّ و دُشوخ و دُشور
مر این هر سه را آخشیج این سه چیز
بهی و تباهی از ایشان بنیز
دلت گفت، اگر پهلوی داندی
از این داستان داد بستاندی
تو را پارسی بازگویم درست
من از هومت رانم سخنها نخست
بود هومت، پیمان منش بی گمان
که برتر بود رای او زآسمان
به نیک و بد این جهان بنگرد
بدان چیز کوشد کز آن برخورد
و کمتر گراید برآن را که تن
کند ننگ و بدنام بر انجمن
پسندش نیاید کجا آن کند
که جان را به دوزخ گروگان کند
گر آهوخت پرسی تو رادی بود
ز رادی همه ساله شادی بود
ندارد دریغ از روان بهرها
چو نوش آیدش در جهان زهرها
رساند به تن بهره ی تن بنیز
زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز
روان و تن تو چو شد بی گزند
شدی بی گمان سهمگن سودمند
گر از هور گویم سخن، راستی ست
کجا راستی دشمن کاستی ست
روانت نیابد بدان سر نهیب
اگر با روان گشته ای بی فریب
روان را چو بفریبی اندر دروغ
بدان سر بود تیره و بی فروغ
چنین است کردار آن هر سه چیز
کنون آخشیجش بگویم بنیز
دُشمت آن که خوانیش افزون منش
نه نیکو نمای و نه نیکوکنش
در این گیتی آویخته روز و شب
نجنبدش بر یاد آن سر دو لب
فزون جوید ار گنجش آید به دست
ز کردار بد سالیان گشته مست
چو گرگ رباینده اندر دوان
بدان سر به دوزخ کشندش روان
دگر راه زفتی نماید دُشوخت
که زفتی روان بی گمانی بسوخت
نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد
به سختی جهان بر سرش بگذرد
کرا گنج آباد و درویش دل
از او دل بیکبارگی بر گسل
که درویش دل سفته و بی تن است
نه اندر نژاد است کاندر تن است
دریغ آیدش بهره ی تن ز تن
روانش نکوهیده بر انجمن
سدیگر دُشور است کژّ و دروغ
ز گفتار و کردار برده فروغ
تن خویش از آن سان فریبد همی
که از آرزو کم شکیبد همی
همه ساله با کام و خفت و نوا
دل زوش بر تنْش فرمانروا
دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن
فزون آید از گونه گونه سخن
ز گفتار او شاد شد کامداد
همی هر زمان آفرین کرد یاد
وزآن پس بپرسید کاندر جهان
ستوده کدام است نزد مهان
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که پیروز گر باشد و خوبکار
بپرسید کاندر جهان مستمند
کدام است پی خسته، خوار و نژند
چنین داد پاسخ که درویش زوش
که باشد گه کار ناسخته کوش
بپرسید از او گفت بدبخت کیست
که بر بختِ بد هرکسی خون گریست
بدو گفت دانای ناخوبکار
که کردار بد دارد اندر کنار
بپرسید کاندر جهان کیست پاک
کز آلودگی نیستش ترس و باک
چنین داد پاسخ که یزدان پرست
که این خود نیاید به گیتی به دست
ز پاکی کسی بهره ای یافته ست
کز او اهرمن روی برتافته ست
به گیتی کدام است، گفت، استوار
کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار
کدام است آهسته تر مرد؟ گفت
جوانی که با سرزنش نیست جفت
بپرسید تا کیست امّیدوار
کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار
چو ایدر نیاری تو کوشش بجای
چه امّید دار به دیگر سرای
چنین گفت دهقان موبد پرست
که روزی بیاید به کوشش به دست
چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت
چو ایدر بکوشی بیابی بهشت
چو گفتند پیش از تو گویندگان 
که یابنده باشند جویندگان
که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی
که او آزمایش نماید بسی
بپرسید تا کیست با دردتر
توانگر که او را نباشد پسر
کدام است، گفت، از جهان مستمند
که هرگاه یابد ز نوّی گزند
هنرمند، گفتا، کجا بی هنر
بر او دست یابد، بخاید جگر
دل نیکمردی که بد مرد باز
بر او دست یابد، چو بر کبک، باز
ز مردم که افتاده تر در جهان
کسی نامور، گفت، کز ناگهان
بیفتد ز کردار و کار بزرگ
شود روزگارش درشت و سترگ
بپرسید کاندر جهان سربسر
چه دارند مردم همی دوستر
بدو گفت تا تندرست است مرد
جز از کام دل آرزویی نکرد
چو بیمار گشت او به تن نادرست
جز از تندرستی فزونی نجست
بپرسید کاندیشه ی ترسناک
همی از که باید که داریم باک
چنین داد پاسخ که از شاه بد
ز یار فریبنده ی کم خرد
وز آن دشمنی کز تو برتر بود
ز کردار نیکی که بی بر بود
بپرسید کاندر جهان از چه سود
به چه چیز گستاخ بایدْت بود
بدو گفت کز دادگر شهریار
زمانه که با تو بود سازگار
بدان دوست گستاخ بودن که اوست
که از دوستان آشتی بس نکوست
کدام است، گفتا زمانه که به
که پیدا بود اندر او که و مه
زمانه که بی جنگ و شور است، گفت
بود با بهی روز و شب گشته جفت
بدان را در او دست کوته بود
نه آن کاندر او هرکسی شه بود
بدو گفت بهتر کدام است دین
که آن را ز یزدان سزد آفرین
چنین داد پاسخ که دین آن بپای
که افزون در او یاد گردد خدای
در او راه و آیین نیکو نهند
به درویش و بیچاره بخشش دهند
به کردار نیکو چو یازند دست
چنان دان که باشند یزدان پرست
بدو گفت سالار و مهتر کدام
که جاوید ماند به خوبیش نام
چنین داد پاسخ که آن شهریار
که بخشنده یابی و آمرزگار
بدو مهربان بر کهان و مهان
یکی باشدش آشکار و نهان
کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت
کسی کاو بود گاه سختیت جفت
کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان
کسی کاو بود راد و خرّم نهان
نوازنده و چرب و شیرین سخن
بود نیکدل برتر از انجمن
بدو گفت دشمن کرا بیشتر
کسی کاو گران دارد از کینه سر
ترشروی و گفتار سرد و درشت
اگر دشمن آید نباشدش پشت
بدو گفت پس دوست جاوید کیست
که با او تن آسان توانیم زیست
چنین داد پاسخ که کردار نیک
ز کردار بد دورتر باش دیک
کدام است نیک ای خردمند گفت
چو کردار نیکان که نتوان نهفت
به گیتی بگو تا چه روشنتر است
بدو گفت کردار روشنتر است
که کردار دانای روشنروان
چو در باغ آبی ست روشن، روان
چه چیز است گفتا به گیتی فراخ
که او را بدان سر بود برگ و شاخ
چنین داد پاسخ که دو دست راد
فراخ است و زفتی به گیتی مباد
به گیتی بگو تا چه بی برتر است
که بیغاره ی آن بسی در خور است
بدو گفت نیکی بدان ناسپاس
که هرگز نبوده ست نیکی شناس
چو پیوند نیکان بود با بدان
که مرد هشیوار نپسندد آن 
چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه
بدو گفت کردار مرد گناه
شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست
که هرکس که آن دید بر وی گریست
بدو گفت نادان نیکیجهش
چو دانای بدکامه و بدکنش
چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت
زبانی که با او دروغ است جفت
نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست
ز کردار مردم نکوهیده چیست؟
بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ
زنانی که باشند شوخ و سترگ
دگر شاه کاو را دلی کینه کش
دگر نیکمردی که تند است و کش
دگر مرد درویش با برتنی
ز بیچارگان زشت و ناخوش منی
نکوهیده تر بر همه کس دروغ
که از روی مردم ببرّد فروغ
بپرسید از او گفت، کای مردِ مه
چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟
بدو گفت کرده بِه است آشتی
چو ناکرده به، جنگ پنداشتی
چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟
زبان گفت کز وی نیاید گناه
چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟
بدو گفت خشم آن که داردْت مست
چه فرموده بهتر بدو گفت مرد
تو از زندگانی همی مزد درد
بفرمود بهتر چه چیز است  گفت
که با دوزخ تافته گشت جفت؟
بفرمود گفتا بزه بهتر است
بزه دوزخ سهمگن را در است
چو پاسخ به دانش همی ره نمود
بر او کامداد آفرین بر فزود


چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟
بدو گفت خشم آن که داردْت مست
چه فرموده بهتر بدو گفت مرد:
تو از زندگانی همی مزد درد
بفرمود بهتر چه چیز است  گفت
که با دوزخ تافته گشت جفت؟
بفرمود گفتا بزه بهتر است


 بفرمود گفت  از چه چیزهایی بهتر است  که دست  بداری  گفت مزد درد (مزد درمان کردن درد ) و بزه

برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۸ در پاسخ به جهن یزداد دربارهٔ ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۶۰ - دانش پرسیدن کامداد، برماین را و پاسخ او:

گژ و دروغ
 کژ و گژستن   نارو زدن و خیانت کردن است

محمدحسین در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۲۲ دربارهٔ شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۱۱ - حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه:

در نسخه دیگر این ابیات به این شکل آمده که مناسبتر است:
بیت 13 
کرد آهنگ مقام دلپذیر  /   تا کند افطار بر خبز شعیر

بیت 17 
آمد از دنبال و رختِ او گرفت

بیت 19
پس روان شد تا نبیند زو گزند

بیت 24
صاحبت غیر از دو نان چیزی نداد / هر دو را خود بستدی، ای کج نهاد

بیت27
هست مدتها که من بودم صغیر

بیت 29
گاه گاهم نیم نانی می‌دهد / گاه مشت استخوانی می‌دهد

بیت 30
وز مَجاعَت تلخ گردد کام من

بیت 32
نه ز نان بیند نشان نه از استخوان

بیت 35
گاه شکر او کنم من، گاه صبر

بیت 38
تو که یکشب نامدت نانی بدست

بیت 42
دستِ خود بر سر زد و بیهوش شد

بیت 43
این نصیحت از سگ آن گبر پیر:

بیت 44 
بر تو گر از صبر  نگشاید دری / از سگِ گرگینِ گبران کمتری

رضا از کرمان در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۶ در پاسخ به ابوالقاسم افشاری دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۴:

درود بر شما 

مقذر  یعنی مرد پلید وچرکین که مردم از وی دوری میکنند فرهنگ دهخدا

دوستان وهمراهان گنجور در معنی وتوضیح ابیات عربی  اگر مرقوم بفرمایید موجب مزید امتنان است

شاد باشید

برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۱ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » دیگر سروده‌ها » شمارهٔ ۱۶ - تهران - آذربایجان:

آذرآپادگان جان و تن ایرانست   همیشه آباد باد

محمدحسین در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۵ دربارهٔ شیخ بهایی » نان و حلوا » بخش ۹ - فی تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: حب الوطن من الایمان:

بیت 17 : یوسفی، یوسف، بیا از چه برون
نسخه دیگر: یوسفی، یوسف، برآ از چه برون

برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۲ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶ - زیان تازیان:

این سرود برگردان   پهلوی سرود ورجاوند بهرام / بهرام ورجاوند است که اغاز ان به پهلوی امده
مردی گسیل اپاید کرد پد هندوَگان




 بهار در این سروده کوشیده تا  سخن به پارسی بیخته بسراید  گرچه یکی دو واژ   به  عربی گفته   یکی ترجمان که میتوان انرا  پهلوی ترزوان /ترزبان شمرد و در برخی گویشهای پهلوی زبان را زمان  و جمان گویند و ترزبان ترجمان شود  و دیگر واژه ملک که پارسی ان شر است و بهار میتوانست جای ان شهر بیارد شگفتم چرا نباورد

برمک در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۳۱ در پاسخ به کیخسرو آرش گرگین فرامرزی دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲ - دین و دولت:

در  ستایش رضا شاه پهلوی  شاهنشاه ایران است

۱
۱۲۶
۱۲۷
۱۲۸
۱۲۹
۱۳۰
۵۴۶۱