کوروش در ۳ ماه قبل، یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنجنامه کی پهلوی قبهای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست:
ور بخوانی صد صحف بی سکتهای
بی قدر یادت نماند نکتهای
منظور از سکته و قدر چیست ؟
دکتر حافظ رهنورد در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
بیشک شکستن تابوهای مذهبی و ایستادن در برابر ریا از شاخصههای غزلهای رند عافیت سوز خواجه حافظ است.
در این غزل نیز در دو بیت به شکلی مستقیم بر این تابوها میشورد؛ بهعبارتی برای سرپیچی و یا اهمال در انجام اعمال مستحب که این اعمال نماد متشرعین و سختگیران مذهبیست، عذر بدتر از گناه میآورد؛ و این نیست بهجز رندی او
در بیتی دلیل از هم گسیختن تسبیح و به فراخور آن ترک ذکر را عشقبازی با معشوق زمینی میآورد و در بیتی دیگر کار را از این هم پیشتر میبرد؛ در شب قدر که زهاد و متشرعین در حال العفو گفتنند، او از شب قبلش بهرسم ثلاثهی غسّاله مِی زده و صبوحیاش که آخرین مرحلهی ثلاثه است همراه میشود با عشقبازی با یاری که سر زده از در میرسد و هوس عشقبازی و مستی، راوی را از شب قدر و باقی ماجرا بازمیدارد.
اساس دیوان خواجه مبارزه است با اعتقادات خشک و زاهدین اهل ریا
علی شیرزادی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۵۲ در پاسخ به سپند عیار دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:
بله ترکان در ادبیات فارسی به عنوان نماد زیبایی به کار رفتهاند. البته آن زمان چیزی به نام ترک ایرانی نداشتیم یا ترک آذربایجانی. چون زبان ترکی به تدریج در آذربایجان جانشین زبان آذری شد.
علی احمدی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸:
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حالِ هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟
ماه من هفته ایست بیرون رفته و از نگاه من یک سال گذشته است.و تو چه می دانی حال دوری و هجران از معشوق چه حال دشواریست.
چرا یک هفته دوری از معشوق به اندازه یک سال است؟
مردم دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او
عکس خود دید، گمان برد که مشکین خالیست
دلیل اول اینکه چشم من تصویر مردمک خود را در چهره آینه وش یار می دید و آن را مثل یک خال بر رخ او تصور می کرد .معشوق برایم مثل آینه بود و کژی هایم را به من نشان می داد .مگر می شود یک هفته آینه را ندید
میچکد شیر هنوز از لبِ همچون شکرش
گر چه در شیوهگری هر مژهاش قَتّالیست
درست است که هر مژه چشمش مثل تیری عاشق کش بود ولی از لب شکرین او گویا شیر می چکد و لب او امید وصال من بود .مگر می شود بدون امید سر کنم.پس دلیل دوم امیدواری من بود که دشوار می شود
معمولا حافظ چشم و مژگان را عاشق کش و لب یار را امیدبخش می داند.
ای که انگشتنمایی به کرم در همه شهر
وه که در کارِ غریبان، عَجَبَت اِهمالیست
به معشوق می گوید ای که در همه شهر تو را به کرم و بخشش می شناسندعجیب است که به کار من غریب دقت نمی کنی
بعد از اینم نَبُوَد شائبه در جوهرِ فرد
که دهانِ تو در این نکته خوش استدلالیست
بعد از این اتفاق در فرضیه جوهر فرد (جرم تجزیه ناپذیر ) تردید ندارم چون دهان تو دلیل کافی بر این فرضیه است .
دهان تنها بخش تجزیه ناپذیر چهره است .رخ را می توان به دو قسمت چپ و راست تقسیم نمود .چشم دوتاست و مژگان متعددند حتی بینی هم دو مجرا دارد .لب دو قسمت بالا و پایین دارد .ولی دهان یعنی ناحیه بین لبها را به هیچ طریقی نمی توان تقسیم کرد نه بالا و پایین ونه چپ و راست .از طرفی جوهر فرد زیر بنای وجود اجسام است .دهان چه هنری دارد ؟اگر چشم و مژگان عاشق کش اند و لب شکرین است و رخ آینه وش ،دهان هم هنرش گفتار است .آن دم که معشوق با دهانش حکم می کند عاشق وجود می یابد و این وجود هر لحظه به عاشق عطا می شود. اگر معشوق یک هفته نباشد عاشق وجودی در خود حس نمی کند .حکایت "و قالَ َلهُ کُن فَیَکون" است .
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیّتِ خیر مگردان که مبارک فالیست
اینکه گفته اند از نزدیک کوی ما می گذری خود مژده ایست پس از این نیت خیر منصرف نشو که فال نیکویی است.
کوهِ اندوهِ فراقت به چه حالت بکِشد؟
حافظِ خسته که از ناله تنش چون نالیست
این بار غم دوری تو مثل کوهی است و حافظ خسته که از ناله تنش مثل نی باریک و لاغر شده چگونه باید تحمل کند؟
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰
صبح ، بر شب شتاب میآرد
شب ، سر اندر نقاب میآردگریهٔ شمع ، وقتِ خندهٔ صبح
مست را ، در عذاب میآردساقیا آبِ لعل دِه ، که دلم
ساعتی سر به آب میآردخیز و خونِ سیاوش آر ، که صبح
تیغِ افراسیاب میآردخیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین ، که زهره رَباب میآردصبحدم ، چون سماع گوش کنی
دیده را ، سخت خواب میآردمطربِ ما ، رَباب میسازد
ساقیِ ما ، شراب میآردهمه اسبابِ عیش هست ، ولیک
مرگ ، تیغ از قراب میآردعالمی عیش ، با اجل هیچ است
این سخن را ، که تاب میآرد؟ای دریغا ، که گر درنگ کنم
عمر بر من ، شتاب میآرددر غمِ مرگِ بینمک ، عطّار
از دلِ خود ، کباب میآرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل ، دردِ تو یادگار دارد
جان ، عشقِ تو غمگسار داردتا عشقِ تو ، در میانِ جان است
جان از دو جهان ، کنار داردتا خورد دلم ، شرابِ عشقت
سرگشتگیِ خمار داردمسکین دلِ من ، چو نزدِ تو نیست
در کویِ تو ، خود چه کار داردرازِ تو ، نهان چگونه دارم
کاَشکم ، همه آشکار داردچندین غمِ بی نهایت ، از تو
عطّار ، ز روزگار دارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲
سرِ زلفِ تو ، بویِ گلزار دارد
لبِ لعلِ تو ، رنگِ گلنار دارداز آن غم ، که یکدم سرِ گل نبودت
ببین گل ، که چون پای بر خار دارداگر رویِ تو ، نیست خورشیدِ عالم
چرا خلق را ، ذرّه کردار داردوگر نقطهٔ عاشقان نیست خالَت
چرا عاشقان را ، چو پرگار داردوگر زلفِ تو ، نیست هندویِ ترسا
چرا پس چلیپا و زنّار دارددهانت ، چو با پستهای تنگ ماند
شکَر تنگ بسته ، به خروار داردخطِ سبزِ زنگار رنگِ تو ، یارب
چو گوگردِ سرخی ، چه مقدار داردچرا روی کردی ترُش ، تا ز خطّت
نگینِ مسینِ تو ، زنگار داردندارم به رویِ تو ، چشمِ تعهّد
که رویِ تو ، خود چشمِ بیمار داردچو تیمارِ چشمِ خودش ، می نبینم
مرا چشم زخمی ، چه تیمار داردمکن بیقرارم چو گردون ، که گردون
به صاحب قرانیم ، اقرار داردبه یک بوسه ، جانِ مرا زنده گردان
که جانم به عالم ، همین کار داردفرید از لبِ تو ، سخن چون نگوید
که شعر از لبِ تو ، شکربار دارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
لبِ تو ، مَردمیِّ دیده دارد
ولی زلفِ تو ، سر گردیده داردکه داند تا سرِ زلفِ تو ، در چین
چه زنگی بچّه ، ناگردیده داردچو حسنت مینگنجد ، در جهانی
به جانم ، چون رهی دزدیده دارد؟چو مژّه ، بر سرِ چشمش نشاند
سرِ یک مژّه ، هر کو دیده داردوصالِ تو ، مگر در چینِ زلف است
که چندین ، پردهٔ درّیده داردکنون هر کو به جان ، وصلِ تو میجست
اگر دارد طمع ، ببریده دارداز آن شوریدهام ، از پستهٔ تو
که شورِ او ، بسی شوریده داردخیالِ رویِ تو ، اِستاد در قلب
ز بهرِ کین ، زره پوشیده دارداگر آهنگِ خون ریزی ندارد
چرا چندین ، به خون غلطیده داردفرید از تو دلی دارد ، چو بحری
که بحری خون ، چنین جوشیده دارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶:
بر درِ حق ، هر که کار و بار ندارد
نزدِ حق ، او هیچ اعتبار ندارد
جان ، به تماشایِ گلشنِ دَرِ حق بر
خوش بوَد ، آن گلشنی که خار ندارد
مستِ خرابِ شرابِ شوقِ خدا ، شُو
زانکه شرابِ خدا ، خمار ندارد
خدمتِ حق کن ، به هر مقام که باشی
خدمتِ مخلوق ، افتخار ندارد
تا بتند عنکبوت ، بر درِ هر غار
پردهٔ عصمت ، که پود و تار ندارد
ساختنِ پرده آنچنان ، ز که آموخت
از درِ آنکس ، که پردهدار ندارد
تا دلِ عطّار ، در دو کُون فرو شد
از پیِ آن بارِ بار ، بار ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
زین درد ، کسی خبر ندارد
کین درد ، کسی دگر نداردتا در سفر اوفکَند دردم
میسوزم و کس خبر نداردکور است کسی ، که ذرّهای را
بیند ، که هزار در نداردچه جایِ هزار و صد هزار است
یک ذرّه ، چو پا و سر نداردچندان که شوی ، به ذرّهای دَر
مندیش ، که ره دگر نداردچون نامتناهی است ذرّه
خواجه ، سرِ این سفر نداردآن کس گوید ، که ذرّه خرد است
کو ، دیدهٔ دیدهور نداردچون دیده پدید گشت خورشید
از ذرّه ، بزرگتر ندارداز یک اصل است ، جمله پیدا
اما دلِ تو ، نظر ندارددر ذرّه ، تو اصل بین ، که ذرّه
از ذرّه شدن ، خبر ندارداصل است ، که فرع مینماید
زان اصل ، کسی گذر نداردعطّار ، اگر زبونِ فرع است
جان ، چشم ز اصل بر ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
دلی ، کز عشقِ جانان جان ندارد
توان گفتن ، که او ایمان ندارددرین میدان ، که یارد گشت یکدم؟
که کَس ، مردیِّ یک جولان نداردشگرفی باید ، از گنجِ دو عالم
که جان ، یک لحظه بیجانان نداردبه آسانی منِه ، در کویِ او پای
که رهرُو ، راه را آسان نداردچه عشق است این ، که خود نقصان نگیرد
چه درد است این ، که خود درمان ندارددلم در دردِ عشقِ او ، چنان است
که دل بی دردِ عشقش ، جان نداردمرُو در راهِ او ، گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارداگر قوّت نداری ، دور ازین راه
که کویِ عاشقان ، پیشان نداردبرُو عطّار دم در کِش ، که جانان
همه عمرت ، چنین حیران ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰
بارِ دگر پیرِ ما ، رخت به خمّار برد
خرقه بر آتش بسوخت ، دست به زنّار برددین به تزویرِ خویش ، کرد سیهرو ، چنانک
بر سرِ میدانِ کفر ، گوی ز کفّار بردنعرهٔ رندان شنید ، راهِ قلندر گرفت
کیشِ مغان تازه کرد ، قیمتِ ابرار برددر برِ دیندارِ دِیر ، چُست قماری بکرد
دینِ نود ساله را ، از کفِ دیندار برددُردِ خرابات خورد ، ذوقِ میِ عشق یافت
عشق بر او غلبه کرد ، عقل به یکبار بردچون میِ تحقیق خورد ، در حرمِ کبریا
پای طبیعت ببست ، دست به اسرار برددر صفِ عشّاق شد ، پیشهوری پیشه کرد
پیشهوری شد چنانک ، رونقِ عطّار برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
آتشِ عشق ، آبِ کارم برد
هوسِ رویِ او ، قرارم بردروزگاری ، به بویِ او بودم
روی ننمود و روزگارم بردعشق ، تا در میان کشید مرا
از بد و نیک ، برکنارم بردمست بودم ، که عشقِ کیسه شکاف
نیمشب ، نقدِ اختیارم برددُردییی بر کفم نهاد ، به زور
سویِ بازارِ دردخوارم بردچون دلم مست شد ، ز دُردیِ او
همچنان مست ، زیرِ دارم بردمن ، ز من دور مانده ، در پیِ دل
بارِ دیگر ، به کویِ یارم بردنعره برداشتم ، به بویِ وصال
آتشِ غیرت ، آبِ کارم بردچون بماندم به هجر ، روزی چند
باز ، در بندِ انتظارم بردچون ز هستی ، مرا خمار گرفت
نیستی آمد و خمارم بردچون شدم نیست ، پیشِ آن خورشید
همچو عطّار ، ذرّهوارم برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
عشقِ تو ، به سینه تاختن برد
وآرام و قرارِ من ، ز من بردتن چند زنم ، که چشمِ مستت
جانی که نداشتم ، ز تن بردصد گونه قرار ، از دلِ من
زلفت ، به طلسمِ پُرشکن بردعشقِ تو ، نمود دستبردی
مردیّ و زنی ، ز مرد و زن بردبا چشمِ تو ، عقل خویشتن را
بی خویشتنی ، ز خویشتن بردعیسی ، لبِ روحبخشِ تو دید
در حال خرش شد و رسن بردخضر ، آبِ حیات کی توانست
بییادِ لبِ تو ، در دهن بردجمشید ، کجا جهاننمایی
بی عکسِ رُخت ، به جامِ ظن بردسیمرغ ، ز بیمِ دامِ زلفت
بگریخت و به قاف ، تاختن بردگفتند بتان ، که چهرهٔ ما
قدرِ گل و رونقِ سمن برددرتافت ، ستارهٔ رخِ تو
وآبِ همه ، از چَهِ ذقن بردعطّار ، چو شرحِ آن ذقن داد
گوی از همه کس ، بدین سخن برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
نامِ وصلش ، به زبان نتوان برد
ور کسی بُرد ، ندانم جان بُردوصلِ او ، گوهرِ بحری است شگرف
ره بدو ، مینتوان آسان برددوش سرمست درآمد ، ز درم
تا قرار از منِ سرگردان بردزلف کژ کرد و برافشاند دلم
بُرد شکلی ، که چنان نتوان برددلِ من ، تا که خبر بود مرا
راه دزدیده ، بدو پنهان بردزلفِ چوگان صفتش ، در صفِ کفر
گوی ، از کوکبهٔ ایمان برداز فلک ، نرگسِ او نردِ دغا
قربِ صد دست ، به یک دستان بردذرّهای پرتوِ خورشیدِ رخَش
آفتاب ، از فلکِ گردان بردلمعهایِ ، لعلِ خوشابِ لبِ او
رونقِ لاله و لالِستان بردگفتم ای جان و جهان ، جانِ عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد؟گفت جان در رهِ ما باز و بدانک
آن بوَد جان ، که ز تو جانان برددلِ عطّار ، چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴
دردِ من ، از عشقِ تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرددل ، که به جان آمدهٔ دردِ تو ست
درد بسی بُرد ، که درمان نبردجان نبَرم از تو ، منِ خستهدل
کانکه به تو داد دل ، او جان نبردهر که پریشان نشد ، از زلفِ تو
بویی ، از آن زلفِ پریشان نبردتا به ابد ، گمرهِ جاوید ماند
هر که به تو ، راه ز پیشان نبردپاکبَری ، تا دو جهان در نباخت
آنچه که میجست ز تو ، آن نبردپاک توان باخت درین ره ، که کس
دست درین راه ، به دستان نبردگرچه به سر گشت فلک ، قرنها
یک نفس این راه ، به پایان نبردچرخ چو از خویش ، نیامد به سر
واقعهٔ عشقِ تو ، پِی زان نبردکی ببَرم وصلِ تو ، دستِ تهی
هیچ ملخ ، مُلکِ سلیمان نبردآه ، که اندر ظلُماتِ جهان
مُردهدلی ، چشمهٔ حیوان نبردتا که نشد مات فرید ، از دو کُون
نردِ غمِ عشقِ تو ، آسان نبرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبردگفت زبان ز سر بنِه ، خاک بباش و سر بنِه
زانک ز لطفِ این سخن، گفتِ زبان نمیبرددر دلِ مرد جوهری است ، از دوجهان برون شده
پِی چو بکردهاند گم ، کس پیِ آن نمیبردماه رخا رخِ تو را ، پِی نَبَرد به هیچ روی
هر که به ذوقِ نیستی ، راه به جان نمیبردزنده بمردم از غمت ، خام بسوختم ز تو
تا به کِی این فغان برم ، نیز فغان نمیبردیک سرِ موی ازین سخن ، باز نیابد آن کسی
کو به درِ تو عقل را ، موی کشان نمیبردآنچه فرید یافته ست ، از رهِ عشق ، ساعتی
هیچ کسی به عمرِ خود ، با سرِ آن نمیبرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
دمِ عیسی است ، که با بادِ سحر میگذرد
وآبِ خِضر است ، که بر رویِ خضر میگذردعمر اگرچه گذران است ، عجب میدارم
با چنان باد و چنین آب ، اگر میگذردمیندانم که ز فردوس ، صبا بهرِ چه کار
میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذردیاسمین را که اگر هست بقایی ، نفَسی است
هر نفس ، جلوهگر از دستِ دگر میگذردلاله بس گرم مزاج است ، که با سردیِ کوه
با دلی سوخته ، در خونِ جگر میگذردگوییا عمرِ گلِ تازه ، صبایِ سحر است
کز پسِ پرده برون نامده ، بر میگذردگلِ سیراب ، که از آتشِ دل ، تشنه لب است
آب خواهی است ، که با جامِ بزر میگذردابر پُر آب کند جامَش و از ابر او را
جام نابرده به لب ، آب ز سر میگذرددر عجب ماندهام ، تا گلِ تر را به دریغ
این چه عمر است ، که ناآمده در میگذردابر از خجلت و تشویرِ دُرافشانیِ شاه
میدمد آتش و با دامنِ تر میگذردطربی در همه دلهاست ، درین فصل امروز
گوییا بر لبِ عطّار ، شکَر میگذرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۳ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
از کمانِ ابرویَش ، چون تیرِ مژگان بگذرد
بر دل آید ، چون ز دل بگذشت از جان بگذردراست اندازیِّ چشمش بین ، که گر خواهد به حکم
ناوکِ مژگانِ او ، بر مویِ مژگان بگذردباد وقتی آب را ، همچون زرِه داند نمود
کز نخست آید ، بر آن زلفِ زرِهسان بگذرددر زمان آزاد گردد سرو ، از بالای خویش
گر به پیشِ قدِّ آن ، سرو خرامان بگذردماهرویا ، آفتاب از شرمِ تو ، پنهان شود
گر ز رویت ، سایه بر خورشیدِ رخشان بگذردبا توام خون نیزه گردان نیست، دور از رویِ تو
نیزه بالا خون ز بالایِ سرم ، زان بگذردتو ز آهِ من ، چو گردون فارغ و از هجرِ تو
آهِ خون آلودم ، از گردونِ گردان بگذرددر دلِ عطّار ، از عشقت چنان آتش فتاد
کز تَفِ او ، آتش از بالایِ کیوان بگذرد
کوروش در ۳ ماه قبل، یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۵ - قصهٔ آن گنجنامه کی پهلوی قبهای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست: