گنجور

 
نظامی

چونکه نَسَختَه سخن سرسری

هست بر گوهریان گوهری

نکته نگهدار ببین چون بُوَد

نکته که سنجیده و موزون بُوَد

قافیه‌سنجان که سخن برکشند

گنج دو عالم به سخن درکشند

خاصه کلیدی که در گنج راست

زیر زبان مرد سخن‌سنج راست

آنکه ترازوی سخن سخته کرد

بخت‌وران را به سخن بخته کرد

بلبل عرشند سخن‌پروران

باز چه مانند به آن دیگران

زاتش فکرت چو پریشان شوند

با مَلَک از جمله خویشان شوند

پرده رازی که سخن‌پروریست

سایه‌ای از پرده پیغمبریست

پیش و پسی بست صف کبریا

پس شعرا آمد و پیش انبیا

این دو نظر محرم یک‌دوستند

این دو چو مغز آن‌همه چون پوستند

هر رطبی کز سر این خوان بُوَد

آن نه سخن پاره‌ای از جان بُوَد

جان تراشیده به منقار گِل

فکرت خائیده به دندان دل

چشمه حکمت که سخن‌دانی است

آب شده زین دو سه یک نانی است

آنکه درین پرده نواییش هست

خوشتر ازین حجره سراییش هست

با سر زانوی ولایت ستان

سر ننهد بر سر هر آستان

چون سر زانو قدم دل کند

در دو جهان دست حمایل کند

آید فرقش به سلام قدم

حلقه‌صفت پای و سر آرد به‌هم

در خم آن حلقه که چستش کند

جان شکند باز درستش کند

گاهی از آن حلقهٔ زانو قرار

حلقه نهد گوش فلک را هزار

گاه بدین حقهٔ فیروزه رنگ

مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ

چون به سخن گرم شود مرکبش

جان به لب آید که ببوسد لبش

از پی لعلی که برآرد ز کان

رخنه کند بیضه هفت آسمان

نسبت فرزندی ابیات چست

بر پدر طبع بدارد درست

خدمتش آرد فلک چنبری

باز رهد ز آفت خدمتگری

هم‌نفسش راحت جانها شود

هم سخنش مهر زبانها شود

هر که نگارنده این پیکر اوست

بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست

مشتری سحر سخن خوانمش

زهره هاروت‌شکن دانمش

این بنه کاهنگ سواران گرفت

پایه خوار از سر خواران گرفت

رای مرا این سخن از جای برد

کآب سخن را سخن آرای برد

میوه دل را که به جانی دهند

کی بود آبی چو به نانی دهند

ای فلک از دست تو چون رسته‌اند

این گره‌هایی که کمر بسته‌اند

کار شد از دست به انگشت پای

این گره از کار سخن واگشای

سیم کشانی که به زر مرده‌اند

سکه این سیم به زر برده‌اند

هر که به زر سکهٔ چون روز داد

سنگ ستد در شب افروز داد

لاجرم این قوم که داناترند

زیرترند ارچه به بالاترند

آنکه سرش زرکش سلطان کشید

باز پسین لقمه ز آهن چشید

وانکه چو سیماب غم زر نخورد

نقره شد و آهن سنجر نخورد

چون سخنت شهد شد ارزان مکن

شهد سخن را مگس افشان مکن

تا ندهندت، مَسِتان گر وفاست

تا ننیوشند، مگو گر دعاست

تا نکند شرع تو را نامدار

نامزد شعر مشو زینهار

شعر تو را سدره نشانی دهد

سلطنت ملک معانی دهد

شعر تو از شرع بدانجا رسد

کز کمرت سایه به جوزا رسد

شعر برآرد به امیریت نام

کالشعراءُ امراء الکلام

چون فلک از پای نشاید نشست

تا سخنی چون فلک آری به دست

بر صفت شمع سرافکنده باش

روز فرو مرده و شب زنده باش

چون تک اندیشه به گرمی رسید

تندروِ چرخ به نرمی رسید

به که سخن دیر پسند آوری

تا سخن از دست بلند آوری

هر چه در این پرده نشانت دهند

گر نپسندی به از آنت دهند

سینه مکن گر گهر آری به دست

بهتر از آن جوی که در سینه هست

هر که علم بر سر این راه برد

گوی ز خورشید و تک از ماه برد

گر نفسش گرم روی هم نکرد

یک نفس از گرم روی کم نکرد

در تک فکرت که روِش گرم داشت

برد فلک را ولی آزرم داشت

بارگی از شهپر جبریل ساخت

بادزن از بال سرافیل ساخت

پی‌سپرِ کس مکن این کشته را

باز مده سر به‌کَس این رشته را

سفره انجیر شدی صفر وار

گر همه مرغی بدی انجیر خوار

منکه درین شیوه مصیب آمدم

دیدنی ارزم که غریب آمدم

شعر به من صومعه بنیاد شد

شاعری از مصطبه آزاد شد

زاهد و راهب سوی من تاختند

خرقه و زنار در انداختند

سرخ گلی غنچه مثالم هنوز

منتظر باد شمالم هنوز

گر بنمایم سخن تازه را

صور قیامت کنم آوازه را

هرچه وجود است ز نو تا کهن

فتنه شود بر منِ جادوسخن

صنعت من برده ز جادو شکیب

سحر من افسونِ ملایک‌فریب

بابِل من گنجه هاروت‌سوز

زهره من خاطر انجم‌فروز

زهره این منطقه میزانی است

لاجرمش منطق روحانی است

سحر حلالم سحری قوت شد

نسخ‌کُنِ نسخه هاروت شد

شکل نظامی که خیال منست

جانور از سحر حلال منست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode