گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حافظ

شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت

«فِراق یار، نه آن می‌کند که بتوان گفت»

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتی‌ست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟

که هر چه گفت بَریدِ صبا، پریشان گفت

فغان که آن مهِ نامهربانِ مِهرگُسِل

به تَرکِ صحبتِ یاران خود چه آسان گفت

من و مقامِ رضا بعد از این و شُکرِ رقیب

که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت

غمِ کهن به میِ سال‌خورده دفع کنید

که تخم خوش‌دلی این است؛ پیرِ دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود

که این سخن به مَثَل، باد با سلیمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

تو را که گفت که این زال تَرک دَستان گفت؟

مزن ز چون و چرا دم که بندهٔ مُقبِل

قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از اندیشهٔ تو آمد باز؟

من این نگفته‌ام آن کس که گفت بُهتان گفت

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۸ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۸۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۸۸ به خوانش سارنگ صیرفیان
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
غزل شمارهٔ ۸۸ به خوانش محمدرضاکاکائی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش
خواجوی کرمانی

بگو که ای مه نامهربان مهر گسل

نگار لاله‌رخ سرو قد سیم‌عذار

حافظ

همین شعر » بیت ۴

فغان که آن مهِ نامهربانِ مِهرگُسِل

به تَرکِ صحبت یاران خود چه آسان گفت

ابن حسام خوسفی

صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت

سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت

خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست

محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت

نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت

[...]

جامی

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت

به من حکایتی از سر می که نتوان گفت

چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش

میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت

که ای گدای خرابات ناامید مباش

[...]

مشتاق اصفهانی

بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت

که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت

بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

[...]

آذر بیگدلی

بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت

که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز

وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه