گنجور

 
آذر بیگدلی

بر آستانه‌اش امشب خوشم که جانان گفت

که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز

وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ

ازین فسانه که مشکل شنید و آسان گفت

نگویدت کسی احوال من، کجا رفت آن

که بی‌بضاعتی مور، با سلیمان گفت؟!

ز دیده برد غبارش نسیم مصر مگر

نهفته قصهٔ یوسف به پیر کنعان گفت

چه گویم و چه ز من بشنوی؟ که قصهٔ عشق

حکایتی است که نتوان شنید و نتوان گفت!

ز رلف یار ندانم چه گفت آذر دوش

که داشت حال پریشانی و پریشان گفت؟!

 
 
 
حافظ

شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت

فِراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز

[...]

ابن حسام خوسفی

صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت

سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت

خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست

محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت

نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت

[...]

جامی

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت

به من حکایتی از سر می که نتوان گفت

چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش

میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت

که ای گدای خرابات ناامید مباش

[...]

مشتاق اصفهانی

بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت

که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت

بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه