گنجور

 
جامی

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

ز شاخ سرو سهی قمری خوش الحان گفت

چو ذوق باده وحدت نیافت جان حکیم

ازان چه سود که بر نفی شرک برهان گفت

دلی که یافت به شب زندگی ز جام صبوح

نشان زخضر و سیاهی و آب حیوان گفت

زمانه نغمه عشاق و اشکریزی شان

چو دیده قصه نوح و حدیث طوفان گفت

غذای خویش کن از ترک لقمه کین معنی

بود خلاصه هر حکمتی که لقمان گفت

مبند لب ز نصیحت که مور بهر حذر

به همسران خبر از مقدم سلیمان گفت

بود شکایت جام زفهم مستمعان

خوش آن که نکته مرموز با سخندان گفت