گنجور

 
جامی

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

ز شاخ سرو سهی قمری خوش الحان گفت

چو ذوق باده وحدت نیافت جان حکیم

ازان چه سود که بر نفی شرک برهان گفت

دلی که یافت به شب زندگی ز جام صبوح

نشان زخضر و سیاهی و آب حیوان گفت

زمانه نغمه عشاق و اشکریزی شان

چو دیده قصه نوح و حدیث طوفان گفت

غذای خویش کن از ترک لقمه کین معنی

بود خلاصه هر حکمتی که لقمان گفت

مبند لب ز نصیحت که مور بهر حذر

به همسران خبر از مقدم سلیمان گفت

بود شکایت جام زفهم مستمعان

خوش آن که نکته مرموز با سخندان گفت

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال
حافظ

شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت

«فِراق یار، نه آن می‌کند که بتوان گفت»

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتی‌ست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟

[...]

امیرعلیشیر نوایی

بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت

به من حکایتی از سر می که نتوان گفت

چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش

میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت

که ای گدای خرابات ناامید مباش

[...]

مشتاق اصفهانی

به ناله صبحدمم بلبل خوش‌الحان گفت

که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت

به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمی‌ست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

[...]

آذر بیگدلی

بر آستانه‌اش امشب خوشم که جانان گفت

که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز

وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ

[...]

فروغی بسطامی

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت

نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر

که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه