گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت

به من حکایتی از سر می که نتوان گفت

چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش

میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت

که ای گدای خرابات ناامید مباش

چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت

ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق

به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت

براه از سخن پیر دیر افتادم

که شیخ خانقه این نکته ها دگر سان گفت

از آن به لاله دلم خون شده درونم سوخت

که درد خون دل و رنج داغ هجران گفت

حدیث بستن زنار و بت پرستی من

به خلق عاقبت آن شوخ نامسلمان گفت

چو دل ز زلف وی آشفته بود از خاکش

هر آنچه پرسه نمودم همه پریشان گفت

کسی خلاص ز گرداب غم شد ای فانی

که زیر دور فلک ترک اهل دوران گفت

 
 
 
جدول انگلیسی
حافظ

شنیده‌ام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت

«فِراق یار، نه آن می‌کند که بتوان گفت»

حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر

کنایتی‌ست که از روزگارِ هجران گفت

نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟

[...]

جامی

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است

اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

سماع لحن مغنی خوش است وین نکته

[...]

مشتاق اصفهانی

به ناله صبحدمم بلبل خوش‌الحان گفت

که از جفای گل آن می‌کشم که نتوان گفت

به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت

غمی‌ست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت

جگرخراش از آن شد صفیر مرغ اسیر

[...]

آذر بیگدلی

بر آستانه‌اش امشب خوشم که جانان گفت

که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت

شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز

وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت

غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ

[...]

فروغی بسطامی

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت

نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر

که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت

ز عنبرین دم باد سحر توان دانست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه