گنجور

 
خواجوی کرمانی

ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار

نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار

ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود

سلام من برسان و پیام من بگزار

بگو که ای مه نامهربان مهر گسل

نگار لاله‌رخ سرو قد سیم‌عذار

دل شکسته که در زلف سرکشت بستم

بیادگار من خسته دل نگه می دار

مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند

زهی زمانه ی بدمهر و چرخ کژ رفتار

نبودمی نفسی بی نوای نغمه ی زیر

کنون بزاری زارم قرین ناله ی زار

نه همدمی که بر آرم دمی مگر ناله

نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار

شبی که روز کنم بیتو از پریشانی

شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار

فراق نامه خواجو کسی که برخواند

بآب دیده بشوید سیاهی از طومار