گنجور

 
حافظ

ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

تا درختِ دوستی بَر کِی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت‌و‌گو آیینِ درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوهٔ چَشمت فریبِ جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گُلبُنِ حُسنَت نه خود شد دلفُروز

ما دَمِ همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانبِ حُرمَت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما مُحَصِّل بر کسی نَگماشتیم