گنجور

 
ملا احمد نراقی

آشنایی بود ما را در جهان

آشنا در آشکارا و نهان

روزگاران آشنایی داشتیم

تخمها از آشنایی کاشتیم

ای بسی غمها که شبها خوردمش

رنجها در مهربانی بردمش

جان فشانیها نمودم در رهش

یاوریها هم بگاه و بیگهش

زخمها خوردم که یابد مرهمی

رنجها بردم که آساید همی

تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد

رشته ی مهر و وفا را پاره کرد

پاره کرد و بست اندر دشمنی

دشمنی سهل است اندر کشتنی

بوی خون می آمد از گفتار او

بلکه از گفتار و از کردار او

گفتمش روزی که آخر ای ودود

راست گو از ما چه آمد در وجود

تا سزاوار جفایم یافتی

روی از مهر و محبت تافتی

گفت چندین پیش از این ای مؤتمن

شد مریض آن یک ز نزدیکان من

پرسش او را نکردی از وفا

یاد ناوردی تو از بیمار ما

از تو ما را بود افزون این امید

خنده کردم گفتم ای مرد سعید

گر ز من نامد ثوابی ناتوان

این گنه بخشند در پاداش آن

بایدت کیفر به اندازه ی خطا

می نخواهد این خطا آن ماجرا

نامدم در رنج خویشی از شما

من تو باید نایی اندر مرگ ما

نی کمر بر قتل ما بندی چنین

آفرین ای آفرین ای آفرین

آفرین بر ما که از این دوستان

می نگیریم اعتبار و امتحان

تنگ ازین نامهربانان شد دلم

کن تهی یارب از ایشان محفلم

محفل دیگر کنونم آرزوست

گریه ها از شوق آنم در گلوست

محفلی محفل نشینش قدسیان

دور از جور زمان و از مکان

محفلی روشن نه از خورشید تار

بلکه از آن نور پاک کردگار

عالمی خواهم برون زین تنگنای

عالمی نه قبه اش در زیر پای

عالمی خواهم ورای آب و خاک

عالمی زالایش اجسام پاک

عالمی پاک از عناصر دامنش

دور گردون دور از پیرامنش

پرتو روزش ز مهر روی او

سایه ی شبها ز چتر موی او

گلشنش پرگل ولی گلهای وصل

وه چه گلشن چاکران چار فصل

مطبخش پرنوش اما نوش جان

مخزنش پر در ولی در گران

مطلع صبحش گریبان ازل

شامگاهش را ابد آمد بدل

روز و شب آنجا بجز اطوار نیست

شب غروب طور باشد تار نیست

رفت چون طوری سرآمد روز آن

روز آن رفت و شبش آمد عیان

لیک آن شب روز طور دیگر است

بلکه از آن روز وی روشنتر است

همچنین روزش به شب هم مشرب است

هر شبی روزی و هر روزی شب است

بلکه روزش را به شب انجام نیست

ای خوش آن روزی که آن را شام نیست

ای خداوندا شبم را روز کن

روزهایم را همه نوروز کن

ای خدا بیرون ازین شامم فکن

اندر آن نوروز بدرامم فکن

ای خدا در ره تلالست و جبال

رحمتی بردار از پایم عقال

ای خدا بنگر اسیرم در قفس

نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس

یک عنایت کن قفس را درگشای

پس ازین پر بسته بال و پرگشای

چون گشادی رخصت پرواز ده

هم توانایی پرم را باز ده

ای رفیقان خاطرم افسرده است

گلبن طبعم کنون پژمرده است

داستانم را کنون آمد ختام

صفه ای از طاقدیسم شد تمام

ای صفایی یکدو روزی لال باش

قال را بگذار و فکر حال باش

صفه ای از چار صفه شد تمام

آن سه باشد تا تورا آید پیام

تا پیام آید تورا از پادشاه

صفه آرا پادشاه عرش گاه

تا پیام آید ز شاه راستین

پنجه ی یزدان ولی در آستین

تا پیام آید از آن جان جهان

همچو جان پیدا و همچون جان نهان

ساقی دین دوره آخر زمان

باقی از بهر بقای آن جهان

نور مطلق آفتاب برج دین

آن امان خلق و خالق را امین

پرده از رخ برفکن ای آفتاب

ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب

ای تو نور چشم خیر المرسلین

ای تو سالار جهان را جانشین

پای دولت در رکاب آور کنون

تیغ غیرت از نیام آور برون

ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار

روبهان در کشورت بین آشکار

پنجه برکن روبهان در هم شکن

تیغ برکش ظالمان را سر فکن

من چه گویم ملک و کشور از شماست

آنچه می گویم فضولی و خطاست

مملکت از توست ای عالیجناب

خواه آبادش کن و خواهی خراب

آنچه می گویم ز نادانی بود

گفت و ناگفتم پشیمانی بود

زین خطایم بگذر از لطف عمیم

انّنی استغفرالله العظیم