گنجور

 
مولانا

مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف

حکم داری تیغ برکش از غلاف

هرچه گویی من ترا فرمان برم

در بد و نیک آمدِ آن ننگرم

در وجود تو شوم من منعدم

چون محبم حب یعمی و یصم

گفت زن آهنگ بِرَّم می‌کنی

یا بحیلت کشف سِرَّم می‌کنی

گفت والله عالمَ الْسِرَّ الْخَفی

کآفرید از خاک آدم را صفی

در سه گز قالب که دادش وا نمود

هر چه در الواح و در ارواح بود

تا ابد هرچه بود او پیش‌پیش

درس کرد از علَّمَ الْاَسماء خویش

تا مَلَکْ بی‌خود شد از تدریس او

قدس دیگر یافت از تقدیس او

آن گشادیشان کز آدم رو نمود

در گشاد آسمانهاشان نبود

در فراخی عرصهٔ آن پاک‌جان

تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان

گفت پیغامبر که حق فرموده است

من نگنجم هیچ در بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مؤمن بگنجم ای عجب

گر مرا جویی در آن دلها طلب

گفت اُدْخُل فی عِبادی تَلتَقی

جَنَّةً مِن رُویَتی یا مُتَّقی

عرش با آن نورِ با پهنای خویش

چون بدید آنرا، برفت از جای خویش

خود بزرگی عرش باشد بس مدید

لیک صورت کیست چون معنی رسید

هر مَلَکْ می‌گفت ما را پیش ازین

الفتی می‌بود بر روی زمین

تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم

زان تعلق ما عجب می‌داشتیم

کین تعلق چیست با این خاکمان

چون سرشت ما بُدَست از آسمان

اُلْفِ ما انوارْ، با ظُلْمات چیست؟

چون تواند نور با ظُلْمات زیست؟

آدما آن اُلفْ از بوی تو بود

زانک جسمت را زمین بُد تار و پود

جسم خاکت را ازینجا بافتند

نور پاکت را درینجا یافتند

این که جان ما ز روحت یافتست

پیش‌پیش از خاک آن می‌تافتست

در زمین بودیم و غافل از زمین

غافل از گنجی که در وی بُد دفین

چون سفر فرمود ما را زان مقام

تلخ شد ما را از آن تحویل کام

تا که حجتها همی گفتیم ما

که به جای ما کی آید ای خدا

نورِ این تسبیح و این تهلیل را

می‌فروشی بهر قال و قیل را

حکم حق گسترد بهر ما بساط

که بگویید ازطریق انبساط

هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر

همچو طفلان یگانه با پدر

زانک این دمها چه گر نالایقست

رحمت من بر غضب هم سابقست

از پی اظهار این سبقْ ای مَلَک

در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک

تا بگویی و نگیرم بر تو من

منکر حِلْمم نیارد دم زدن

صد پدر صد مادر اندر حلمِ ما

هر نفس زاید در افتد در فنا

حلم ایشان کف بحر حلم ماست

کف رَوَد آید، ولی دریا بجاست

خود چه گویم پیش آن دُرّ این صدف

نیست الا کف کف کف کف

حق آن کف، حق آن دریای صاف

کامتحانی نیست این گفت و نه لاف

از سر مهر و صفا است و خضوع

حق آنکس که بدو دارم رجوع

گر به پیشت امتحانست این هوس

امتحان را امتحان کن یک نفس

سِر مپوشان تا پدید آید سِرم

امر کن تو، هرچه بر وی قادرم

دل مپوشان تا پدید آید دلم

تا قبول آرم هر آنچ قابلم

چون کنم در دست من چه چاره است

درنگر تا جان من چه کاره است

 
 
 
جدول شعر
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم