گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۶

 

نوریست که آن نور به آن نور توان دید

هر دیده که آن دید یقین دان که چنان دید

جام می عشق است که در دور روان است

در دور قمر هر که نظر کرد روان دید

در آینه بنمود جمال و چه جمالی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۷

 

در دیدهٔ ما نور رخ یار توان دید

یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید

خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده

نقاش در این نقش پدید است توان دید

صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰

 

نقشش نه خیالی است که در خواب توان دید

یا ماه هلالی است که در آب توان دید

هر دیده که او مست شد از جام الهی

در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید

خورشید جمالش به تو گر روی نماید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸

 

رندانه بیا ساقی و خمخانه به دست آر

دستی بزن و ساغر و پیمانه به دست آر

ذوق ار طلبی یک نفسی همدم ما شو

در مجلس ما منصب شاهانه به دست آر

دل خلوت عشق است در او عقل نگنجد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۹

 

در گوشهٔ میخانه نشستیم دگر بار

خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار

ما و بت ترسا بچه و کوی خرابات

زنار سر زلف ببستیم دگر بار

با محتسب شهر بگوئید که رندیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۰

 

خوش بر در میخانه نشستیم دگر بار

خوردیم می و توبه شکستیم دگر بار

ما توبه شکستیم ولی عهد درستی

با ساقی سرمست ببستیم دگر بار

با عاقل مخمور دگر کار نداریم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۹

 

شاهان همه حیران جمال تو گدا نیز

دارند همه عشق خداوند خدا نیز

از نور رخت دیدهٔ ما گشته منور

مردم همه بینند درین دیده شما نیز

یا رب گه بیابند ز وصل تو مرادی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۷

 

ای گشته خجل از گل روی تو شقایق

حیران شده در نرگس مست تو خلایق

بسیار بگشتیم به هر باغ و ندیدیم

سروی چو قدت رسته در اطراف حدائق

اکنون که چمن رونق گلزار جنان شد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۱

 

امشب شب قدر است و بر احباب مبارک

بر خدمت آن شیخ و بر آن شاب مبارک

یا رب که مبارک بود این عید به یاران

فرصت شمر این دولت و دریاب مبارک

خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۶

 

گر عشق نبازیم در اینجا به چه کاریم

مائیم و همین کار و دگر کار نداریم

بر دیده نگاریم شب و روز خیالش

خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم

در دامن او دست زدیم از سر مستی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۴

 

حالی است مرا با می و مستان که چه گویم

رازیست میان من و رندان که چه گویم

بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی

من عاشق سرمست حریفان که چه گویم

چون بلبل سودازده در مجلس عاشق

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۵

 

داریم نگاری به کمالی که چه گویم

حسنی که چه پرسی و جمالی که چه گویم

خوش نقش خیالی است که نور بصر ماست

نقشی و چه نقشی و خیالی که چه گویم

ساقی قدحی بادهٔ مستانه به من داد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۶

 

بنمود جمالی به کمالی که چه گویم

حسنی و چه حسنی و جمالی که چه گویم

بنوشته خطی بر ورق روی چو ماهش

هر حرفی از آن خط به مثالی که چه گویم

بر دیدهٔ ما نقش خیالش گذری کرد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۷

 

نازی است از آن جانب و نازی که چه گویم

مائیم و نیازی و نیازی که چه گویم

تا طاق دو ابروش مرا قبله نما شد

کردیم نمازی و نمازی که چه گویم

دل سوختهٔ آتش عشقیم که چون موم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶۸

 

داریم حضوری و سرابی که چه گویم

جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم

در کوی خرابات مغان همدم جامیم

مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم

مستانه بتم از در میخانه درآمد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۴

 

رفتم به در خانه میخانه نشستم

آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم

گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون

منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم

در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۲

 

ما سلطنت فقر به عالم نفروشیم

یک جام شرابی به دو صد جم نفروشیم

در کوی خرابات مغان همدم جامیم

هرگز به بهشت ابد این دم نفروشیم

گوئی که به جز جنت شادی به غم عشق

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰۹

 

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

از جان گذرم وز سر جانان نتوانم

گوئی که برو توبه کن از باده پرستی

زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۰

 

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم

بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود

بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم

هرگز ندهم جام می ازدست زمانی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶۰

 

گر دست دهد دامن دلبر نگذاریم

سر در قدمش باخته جان را بسپاریم

خیزید که تا گرد خرابات برآئیم

باشد که دمی جام شرابی به کف آریم

گر یک نفسی فوت شود بی می و ساقی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode