گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

از جان گذرم وز سر جانان نتوانم

گوئی که برو توبه کن از باده پرستی

زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

بی زاهد و بی صومعه عمری بتوان بود

لیکن نفسی بی می و مستان نتوانم

صدخانه توانم که به یک دم بگذارم

ترک در میخانهٔ رندان نتوانم

با عشق در افتادم و تدبیر ندارم

در درد گرفتارم و درمان نتوانم

راز دل و دلدار نخواهم که بگویم

اما چه توان کرد چو پنهان نتوانم

با سید رندان خرابات حریفم

منکر شدن حال حریفان نتوانم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم

بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود

بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم

هرگز ندهم جام می ازدست زمانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه