گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۷

 

دل بی‌قرار دارم از آن زلف بی‌قرار

سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار

داند نگار من که چنین است حال من

زان چشم پُر خمار و از آن زلف بی‌قرار

ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۰

 

آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار

گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار

شب در بهار میل‌ کند سوی‌کو تهی

آن ‌زلف چون شب‌ است بر آن روی چون بهار

در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار

از علم و عقل و فضل بر او برگ‌ و شاخ‌ و بار

از قندهار سایهٔ او تا به قیروان

وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار

نزدیک او نشسته جوانی‌ گشاده طبع

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۵

 

تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار

دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار

آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر

وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار

از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰

 

ای پرنگار گشته ز تو ‌دور روزگار

وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار

گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی

جای تو بحر و در دهنت در شاهوار

آری به اتفاق تویی آن صدف که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۴

 

شادیم و کامکار که شاد است و کامکار

میر بزرگوار به‌عید بزرگوار

پیرایهٔ مفاخر میران مملکت

فخری‌که ملک را ز نظام است یادگار

فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب ‌که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۸

 

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۹

 

ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش

ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش

گر چون دهان خویش دلم تنگ ‌کرده‌ای

باری تنم نحیف مکن چون میان خویش

من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۰

 

روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف

دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف

با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت

نخاس باز کرد یکایک در غُرَف

شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۴

 

آمد به ‌فرخی و سعادت به دار ملک

صدری که هست بر قلم او مدار ملک

اسلام را نظام و پسندیده صاحبی

کز فر او چو دار سلام است دار ملک

فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۲

 

از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم

وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم

بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار

بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم

زلف سیاه بر رخ او هست سایبان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۷

 

منت خدای را که برون آمد از غمام

بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام

صدری که هست خادم پایش سر کفات

میری‌ که هست عاشق دستش لب‌ کرام

شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۵

 

عَمد‌ا همی‌ نهان کند آن ماه سیم‌تن

موی سیاه خویش ز موی سپید من

داند که بوی مشک ز کافور کم شود

کافور من نخواهد با مشک خویشتن

گرچند سال عارض من چون بنفشه بود

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۱

 

ای ماه لاله روی من ای سرو سیم‌تن

از دل تو را فلک‌ کنم از جان تو را چمن

زیرا که دل سزد فلک ماه روی را

زیرا که جان سزد چمن سرو سیم‌تن

زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۳

 

ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن

ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن

در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب

در سحر چشم توست هزاران هزار فن

کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۶

 

هست آفتاب روی زمین خسرو زمان

گسترده روشنایی او بر همه جهان

مسعودشاه ماه دو هفته است و پیش او

طُغرل شه است مشتری و حضرت آسمان

روزی مبارک است‌که بر آسمان ملک

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۴

 

ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان

ای آتشی‌ که هست تورا آب در میان

فردست‌ گوهر تو چو ذره در آفتاب است

پاک است‌ کوکب تو چو کوکب بر آسمان

آن آتشی‌ که در شررت مضمر است آب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۵

 

بشکفت و تازه گشت دگرباره اصفهان

از دولت و سعادت شاهنشه جهان

سلطان شرق و غرب‌که در شرق و غرب اوست

صاحبقِران و خسرو و شاه و خدایگان

شاهی که شد به طلعتش افروخته زمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۳

 

تا فرّ نوبهار بیاراست بوستان

باد صبا ز خاک برآورد پرنیان

سَرْ گنج برگشاد و سَرِ نافه برگشاد

یاقوت و مشک داد به ‌گلزار و بوستان

از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۹

 

از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان

گشتند دشمنان بی‌جان‌ تو و بی‌روان

رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم

روی همه قفا شد و سود همه زیان

بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode