گنجور

 
امیر معزی

ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن

ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن

در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب

در سحر چشم توست هزاران هزار فن

کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق

خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن

در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح

در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن

از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز

وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن

شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین

شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون

ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار

وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن

زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز

زین بیش فال من به فراق اندرون مزن

صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار

پشتم شکسته ‌کردی از آن زلف پرشکن

جان من از فراق رخ تو پر آتش است

گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من

گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را

کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن

هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف

هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن

یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار

دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن

اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی

گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن

کافی نظام ملکت و وافی قوام دین

شمس‌الکفات شیخ اجل بوعلی حسن

فرخ رضی آل علی آن که ملک را

رخشان‌تر از سهیل یمانی است در یمن

ای سیدی‌ که زنده شد از سیرت تو دین

زآن سان‌که خاک تیره زآب و زجان بدن

چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق

و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن

از رای توست‌ کلک نگارنده بر زمین

وز روی توست ماه درخشنده بر ز من

پیداترست خلق تو از ماه در شرف

بویاترست خلق تو از نافه در ختن

گویی حیای صرف ‌کشیدی تو در بصر

گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن

زین روی خدمت تو رهی را شریعت است

در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن

از آرزوی مجلس و دیدار خسروی

بی‌جان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن

با بنده در خراسان دایم به ‌روز و شب

خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن

تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس

تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من

چون آب بحر بادا بر کهترانت جود

چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ

گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت

یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن