ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم من است کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قرانکنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
هرگه که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلمگران خویش
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
گویی که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین کند از آسمان خویش
برگستوان خویشکند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزهٔ برگستوان خویش
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُنس طایفهای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
دارد شه ملوک به کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبیکه ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجامکار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاریکند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیدهام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بیکرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیدهای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کردهام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را بهخوان خویش
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدحخوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لالهخواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طیاللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک
وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش
تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان
دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش
بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
[...]
شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش
مشغول با خیال کسی در نهان خویش
ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما
نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش
ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت
[...]
گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش
سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش
دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
[...]
خود کردهام به شکوهتر خصم جان خویش
کافر مباد کشتهٔ تیغ زبان خویش !
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.