حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹
اگر دولت بود روزی به قوهستان دگر بارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۹
فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۸
مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۸
مسلمانان مسلمانان مسلمانی کدام است آن
که با ما بشکند توبه چه نام است آن چه نام است آن
میی کآن را نباید ریخت جز در حلق صاحب دل
نه پنهان فاش می¬گویم حرام است آن حرام است آن
مرا بی¬هوشی فطرت چنین مدهوش می¬دارد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمیباشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۲
تنم جایی و دل جایی ندارم زَهرهٔ گفتن
دلم آن جا و تن زاین جا ندارد قوت رفتن
کسی کآشفته ی اویم ندانم با که بر گویم
یکی محرم همی جویم که داند راز بنهفتن
چو ماه از پرده شد پیدا تحمل کی کند شیدا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۰
مرا جانانهای باید که باشد غم گسارِ من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۵
برآوردند طوفان از جهان دیوان سلیمان کو
ز سحرِ سامری پر شد همه آفاق ثعبان کو
طبیبان عاجز و مضطر فرو ماندند از این علّت
بلی دردِ فراوان هست اندک مایه درمان کو
زبان با دل چو نبود راست، ایمان کی بود صادق
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۹
عجب سرّیست مردان را درونِ سینه پوشیده
نه با کس گفتهاند ایشان نه زایشان کس نیوشیده
کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد
کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده
کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۰
گرانجانی مکن یارا مشو در خوابِ مستانه
چو بانگِ صبح بشنیدی سبک برخیز مردانه
به مسمار ارادت خویشتن چون حلقه بربندی
اگر روزی دهندت ره درون بارِ میخانه
تو گردانی که در تفریق مجموعیم پس دانی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۱
مسلمانان دگرباره به کوی افتادم از خانه
ندانم تا چه بودستم که نه خویشم نه بیگانه
نه چون زهّاد در زهدم نه چون عبّاد در طاعت
نه چون فسّاق در فسقم نه چون رندان به میخانه
نه با کیشم نه بیکیشم نه با خویشم نه بیخویشم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۶
هنوز امّید میدارم به عونالله ملاقاتی
سری بر قلّه ی کوهی و دستی بر مناجاتی
مگر این قلّه طورستی و فرعونان حشر کردند
من و اصحابنا بر ساخته از قلّه میقاتی
دلی در دوست پیوستیم و ببریدیم از غیرش
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۴
نگارا یاد میداری که با ما عهد پیوستی
چرا پیوند ببریدی چرا سوگند بشکستی
چو ما را ملک دل کردی و ملک جان زدی بر هم
قبای عهد بگشادی کمر برخون ما بستی
چنان یکباره ببریدی و ترک دوستی کردی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۰
اگر هرگز شبی خواهی به بالا کرد معراجی
نزاری ام شب است آن شب بزن مردانه تاراجی
زدن مردانه لبیکی شدن در دست دوست مستغرق
فراز ِ تخت دار و سر نهادن بر سرش تاجی
طنابِ عشق در گردن به دار ِ شوق بررفتن
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۴
مرا رمزی عجب نازل شد از تعالیم ِ استادی
که سقفِ معرفت را ساختم زان نغز بنیادی
تعالی ربنا تا در چه حیرت بوده ام ز اول
به خود بر هم ز خود ظلمی همی کردیم و بی دادی
شنیدی حارث مْرَّه چه دید از خویشتن بینی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۳
درآ اهلا و سهلا مرحبا کویی کجا بودی
نگویی تا چرا چندین ز مشتاقان جدا بودی
ز یاران بر شکستی ترکِ عهد دوستی کردی
دریغا دیر دانستم که یار بیوفا بودی
نه پرسیدی نه پیغامی فرستادی درین مدّت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۵
دریغا گر شبی روزی تو را پروای ما بودی
وگر خود یک زمان بودی گدایی پادشا بودی
اگر دانستمی کز تو توانستی به سر بردن
به دست آوردمی یاری اگر از هر کجا بودی
ولیکن تو نه آن یاری که باشد کس به جای تو
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۶
اگر هیچ آن پری رخ را دمی پروای ما بودی
سر گردون گردن کش به زیر پای ما بودی
وگر چون خضر ره دادی به آب زندگی ما را
همیشه سبزه ی خطش تماشا جای ما بودی
اگر در حسن گفتندی که ممتاز است در عالم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۴
دریغا مهر و پیوندت که بگسستی و ببریدی
نمیدانم که را بر من بدل کردی و بگزیدی
چو تن در دوستی دادم به کام دشمنم کردی
چو کلّی با تو پیوستم ز من یکباره ببریدی
چه کردم با تو جز یاری کزان موجب قفا دادی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۳
بتا بر سرو می گویند خورشید روان داری
بر آن خورشید نرگس با سمن با ارغوان داری
چنین رویی که می گویند می خواهم که بنمایی
عجب دارم من این معجز مگر فی الجمله آن داری
چنان آوازه حسنت گرفت آفاق و انفس را
[...]