گنجور

 
حکیم نزاری

عجب سرّی‌ست مردان را درونِ سینه پوشیده

نه با کس گفته‌اند ایشان نه زایشان کس نیوشیده

کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد

کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده

کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید

ز خویش آگه برون ناید که شد در خویش پوشیده

ز خود بینی نبینی جز عدم از خود ببر یارا

که برکم در وجود آید ز شاخ و برگ خوشیده

نبینی عقل را چون عشق بام و در فرو گیرد

همه با او گذارد سر چه ورزیده‌ست و کوشیده

نه خواهد آمدن با خویش نه هُش‌یار خواهد شد

کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده

نزاری بلبل بستانِ عشاق است و از مستی

گهی بر سرو نالیده گهی بر گل خروشیده