گنجور

 
حکیم نزاری

بتا بر سرو می گویند خورشید روان داری

بر آن خورشید نرگس با سمن با ارغوان داری

چنین رویی که می گویند می خواهم که بنمایی

عجب دارم من این معجز مگر فی الجمله آن داری

چنان آوازه حسنت گرفت آفاق و انفس را

که هر جا مملکت داری سرش بر آستان داری

مرا هر کس که در کویت ببیند باز می پرسد

که مسکین از کجایی تو بگو تا چند جان داری

به دل داری مگر گفتم قدم خواهی زدن با ما

کنون خود در تو می بینم مقامات جهان داری

اگر صد خون به یک غمزه بریزی کس نمی پرسد

مگر یرلیغ ترخانی ز سلطان ایلخان داری

نزاری را روا داری به زاری در فراق خود

بدان ماند که دور از تو دلی نامهربان داری