گنجور

 
حکیم نزاری

نگارا یاد می‌داری که با ما عهد پیوستی

چرا پیوند ببریدی چرا سوگند بشکستی

چو ما را ملک دل کردی و ملک جان زدی بر هم

قبای عهد بگشادی کمر برخون ما بستی

چنان یک‌باره ببریدی و ترک دوستی کردی

که مکتوبات یاران را جوابی باز نفرستی

قیامت می‌کند حسنت تعالی الله زهی فتنه

فغان برخاست از مردم به هر محفل که بنشستی

قبول دوستی کردی وداع وایه‌ی خود کن

که ممکن نیست جان بردن ازین دعوی که پیوستی

به پای خم نشستی سر بنه گردن مکش یارا

که پیل مست را با او خطا باشد زبردستی

هنوز افسرده پندارد که خواهد مست شد وقتی

اگر نقدی به دست آری ازین پس نسیه نپرستی

کسی از من نمی‌گوید به هشیاران که ای خامان

نزاری از الست آورد با خود این همه مستی