گنجور

 
حکیم نزاری

مرا جانانه‌ای باید که باشد غم گسارِ من

میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من

چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد

به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من

اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا

همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من

ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِ‌ساقی

گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من

طمع ببریده‌ام الّا ز روحِ روح‌بخشیِ می

که هم او زنده می‌دارد دلِ امّیدوارِ من

جوانی رفت و در پیری به حسرت باز می‌گویم

دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من

همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی

دگر چیزی نمی‌دانم که ماند یادگارِ من

عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم

چو بر هم زد به کلّی شحنه‌ی تقدیر کارِ من

سر انگشتِ‌پشیمانی گزیدن سود کی دارد؟

چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من

ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت

که خرسندی نمی‌آرد حدیثِ آب‌دارِ من

سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد

چو می‌گویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من

غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود

که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من