گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

دلا خراب مکن نقش بت پرستی را

چو گرد باد فروپیچ گرد هستی را

دم مسیح و حیات خضر بما نرسد

غنیمتی شمر ای دوست وقت مستی را

چو سرو باش دل آزاده با تهی دستی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

بزلف اگر ببری جان بی قرار از ما

فدای یک سر موی تو صد هزار از ما

بجان دوست که جان با تو در میان داریم

چو در کنار نیایی مکن کنار از ما

اگر نه حسن تو بی اختیار دل بردی

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

خط چو مهر گیا تا نموده‌ای ما را

هزار مهر و محبت فزوده‌ای ما را

جفا نموده‌ات اکنون طریق رندی نیست

چنان نما که در اول نموده‌ای ما را

اگر حدیث پری بر زبان ما بگذشت

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را

قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را

تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم

جگر کباب کنی عاشقان شیدا را

چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ز عاشقان همه قصد جراحت است او را

ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را

بخنده نمیکن خون کند دل ریشم

شکر لبی که کمال ملاحت است او را

بصبح طلعت او دل کجا رسد بصفا

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

بهل حکایت شیرین بکوهکن مارا

چراغ مرده چه پرتو دهد دل مارا

رخ تو زنده کند مرده وین عجب نبود

چه کم رمعجز عیساست روی زیبا را

کسی که پیش تو میرد مسیح را چکند؟

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

که ره دهد سوی آن سایه همای مرا

بوصل او که رساند مگر خدای مرا

بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور

فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا

سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

گر التفات بود شمع مجلس مارا

به کیمیای نظر زر کند مس مارا

مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت

بجای مردم چشم است نرگس مارا

تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

زدرد میرم و گویی که بیش از این بادا

تو گر خوشی که چنین باشم این چنین بادا

جدا زشمع رخت گر بصحبتم هوس است

چراغ صحبت من آه آتشین بادا

نه جام دل که اگر خاتم سلیمان است

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

پس از اجل به که روشن شود نکویی ما

گر استخوان ننماید سفید رویی ما

کنون که سنگ ملامت رسید دانستم

که خالی از سببی بی سبویی ما

اگر شدیم چو مجنون فتیله موی زعشق

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا

نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا

من شکسته چنان تلخ کامیی دارم

که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا

تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

به هم متاب دگر سنبل پریشان را

یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را

بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه

چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را

مجوی شربت وصل از بتان که این مردم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را

نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را

ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری

چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را

تو را که طاقت آهی ز خوی نازک نیست

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

اگر تو وصل نبخشی چه چاره سوخته را

به آفتاب چه نسبت ستاره سوخته را

بیا و لاله صفت چاک ساز سینه من

برون فکن جگر پاره پاره سوخته را

ز دوزخش چه غم آن دل که سوخت داغ تواش

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

چه عقل و دانش و هوشیست بر کمال مرا

که ی برد دگر آن خط برون ز حال مرا

شراب کوثر اگر ساقیش نه دوست بود

حرام باد اگر آن می بود حلال مرا

چو خضر از آب حیات لبت نگردم سیر

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

بود که گریه بشوید خط گناه مرا

سفید روی کند نامه سیاه مرا

اگرچه خرمن عقلم بسوخت در ره عشق

خوشم که برق کرم پاک کرده راه مرا

خیال روی تو بست آنقدر بچشمم نقش

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

سخن چه حاجت اگر دل مقابل افتادست

زبان چه کار کند کار بادل افتادست

دلا، تغافل او التفات پنهان است

مگو که یار زحال تو غافل افتادست

من از محیط محبت همین نشان دیدم

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

گشاد صد دل از آن غنچه شکر خند است

به یک کرشمه او کار خلق در بند است

به خنده نمیکنت که بر دلم دارد

حق نمک که فزون از هزار سوگند است

که زلفت از دل من گر هزار بار برد

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

اگر چه ساقی جان می نهاد در دستت

حقیقتی دگرست این که می کند مستت

پی نظاره خود جام جم تو را دادند

تو خود نگاه نکردی که چیست در دستت

تو آن گلی که چو من صدهزار سوخته را

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست

چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست

تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت

بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست

اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی

[...]

اهلی شیرازی
 
 
۱
۲
۳
۲۴
sunny dark_mode