گنجور

 
اهلی شیرازی

ز عاشقان همه قصد جراحت است او را

ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را

بخنده نمیکن خون کند دل ریشم

شکر لبی که کمال ملاحت است او را

بصبح طلعت او دل کجا رسد بصفا

اگرچه کل همه حسن و صباحت است اورا

بگرد عاشق بیهوده گرد او نرسد

خضر که اینهمه سیرو سیاحت است او را

شکر لبا، سوی عاشق چو بگذری خندان

نمک مریز که دل پر جراحت است او را

قباحت است که خندد بر تو غنچه ولی

دهن دیده چه فکر از قباحت است او را

اگرچه بلبل مست است اهلی از وصفت

خموش شد که نه جای فصاحت است او را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode