گنجور

 
اهلی شیرازی

هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا

نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا

من شکسته چنان تلخ کامیی دارم

که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا

تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم

که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا

از آن شبی که چو گل در کنار من بودی

هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا

کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت

چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا

جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب

دل پیاله ندارم سر سبوست مرا

چنان فرو شده ام در خیال او اهلی

که وصل دوست نماید خیال دوست مرا