گنجور

 
اهلی شیرازی

سخن چه حاجت اگر دل مقابل افتادست

زبان چه کار کند کار بادل افتادست

دلا، تغافل او التفات پنهان است

مگو که یار زحال تو غافل افتادست

من از محیط محبت همین نشان دیدم

که استخوان شهیدان به ساحل افتادست

زمانه دشمن و من بی زبان و بخت زبون

تو رحم اگر نکنی کار مشکل افتادست

بر آستان تو اهلی غلام دیرین است

ولی به داغ قبول تو مقبل افتادست