گنجور

 
اهلی شیرازی

به هم متاب دگر سنبل پریشان را

یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را

بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه

چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را

مجوی شربت وصل از بتان که این مردم

همیشه خون جگر داده اند مهمان را

چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد

اگرچه بر زده‌ای چابکانه دامان را

نسیم گل خبر از یار می‌دهد اهلی

مرو به باغ که بر باد می‌دهی جان را