گنجور

 
اهلی شیرازی

گشاد صد دل از آن غنچه شکر خند است

به یک کرشمه او کار خلق در بند است

به خنده نمیکنت که بر دلم دارد

حق نمک که فزون از هزار سوگند است

که زلفت از دل من گر هزار بار برد

مرا به هر سر مویت هزار پیوند است

مباش غره به حسن ای پسر که مستی حسن

هزار یوسف مصری به چاه افکند است

سری به باد هر ذره رفت در ره عشق

شهید عشق که داند که در جهان چند است

چو جنگ نیست، تورا گوشمال هجران بس

چه احتیاج نصیحت چه حاجت پند است

به آب خضر نبود احتیاج اهلی را

کنون به درد سفال سگ تو خرسند است