گنجور

 
اهلی شیرازی

منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را

قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را

تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم

جگر کباب کنی عاشقان شیدا را

چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف

نگاه کن که چه بر دل رسد زلیخا را

به گشت باغ بر افشان چو شاخ گل دستی

به رقص آر سهی قامتان رعنا را

تو را که این شکرستان بود روا نبود

که زهر چشم دهی طوطی شکرخا را

هلک آن لب لعلم که چون سخن گوید

ز آسمان بزمین آورد مسیحا را

کسیکه دید بخوابت چو دیده اهلی

دگر بخواب نه بیند دل شکیبا را