گنجور

 
اهلی شیرازی

که ره دهد سوی آن سایه همای مرا

به وصل او که رساند مگر خدای مرا

به ظلمت غم هجر از حیات وصلم دور

فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا

سگ توام ز کرم جا به کوی خویشم کن

چو در حریم وصال تو نیست جای مرا

چو غنچه تنگ‌دلم رخ نما که همچون گل

شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا

نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند

رسان به دیده غباری ز خاک پای مرا

دمی نمی‌گذرد در غمت به من چون ابر

که نیست گریه زاری بهای های مرا

از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟

مگر دری بگشاید از آن سرای مرا

 
 
 
زبان با ترانه
صائب

شکست، نقشِ مرادست بوریای مرا

نسیمِ فتح، قلم می‌کند لوای مرا

ز بیمِ دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست

که می‌دهد عملِ من همان سزای مرا

نظر به دانهٔ کس نیست سیر‌چشمان را

[...]

سعیدا

مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا

که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا

چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار

که استخوان نکند صید خود همای مرا

غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه