گنجور

 
اهلی شیرازی

که ره دهد سوی آن سایه همای مرا

بوصل او که رساند مگر خدای مرا

بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور

فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا

سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن

چو در حریم وصال تو نیست جای مرا

چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل

شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا

نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند

رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا

دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر

که نیست گریه زاری بهای های مرا

از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟

مگر دری بگشاید از آن سرای مرا