گنجور

 
اهلی شیرازی

بزلف اگر ببری جان بی قرار از ما

فدای یک سر موی تو صد هزار از ما

بجان دوست که جان با تو در میان داریم

چو در کنار نیایی مکن کنار از ما

اگر نه حسن تو بی اختیار دل بردی

عنان دل که ربودی به اختیار از ما

بروز مستی وصل تو ما چه دانستیم

که روزگار کشد کین بروزکار از ما

اگر چه سوخته ایم از غم تو دلشادیم

که نیست بر دل کس ذره یی غبار از ما

مپرس خون شهیدان و عفو کن یارب

مباد آنکه شود دوست شرمسار از ما

مکن حکایت تلخی چو کوهکن اهلی

که مانند قصه شیرین بیادگار از ما