گنجور

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

اگر به شرط مروت وفا توانی کرد

گذر به صفۀ اهل صفا توانی کرد

به همت ار بروی برتر از نشیمن خاک

به زیر سایه هزاران هما توانی کرد

به جد و جهد چه عنقا برو به قلۀ قاف

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند

واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند

خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث

جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند

خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

گفتم چه دیدم آن رخ و آن زلف تابدار:

«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»

از طور کوی دوست سنا برق روی دوست

آمد چنان به جلوه که «آنست منه نار»

هر دیده ای چه شمع دل افروز اشک ریز

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

تا به کی ای نوش جان می‌زنیم نیشتر

زخم از این بیشتر یا دل از این ریش‌تر

ز آه من اندیشه کن بیخ جفا تیشه کن

مهر و وفا پیشه کن بیشتر از پیشتر

در نظر اهل دل سادگی آزادگی است

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر

به از شهد است از دست بتان زهر

عروس عشق را در سنت عشق

بود جان گرامی کمترین مهر

ز آشوب رخت ای یار سرمست

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

ای از خط تو سبز لب جویبار عمر

وز غنچۀ تو خرم و خندان بهار عمر

ای در محیط کون و مکان نقطۀ بسیط

رحمی که شد ز دائره بیرون مدار عمر

داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس

لیک از بهر نثار تو متاعیست خسیس

گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد

لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس

گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

آتش قهر تو بر باد دهد گر خاکم

آب لطف تو نماید ز کدورت پاکم

غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان

شادی شوق تو صد باره کند چالاکم

دیده از دیدن روی تو بدوزم هیهات

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم

به حقیقت کند از بند هوا آزادم

جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار

کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم

سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

نقطۀ خال تو را من که چنان حیرانم

که چه پرگار در آن دائره سر گردانم

نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط

حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم

گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

ز شور عشق تو گر ز عندلیبان شدم

ولی گرفتار بیداد رقیبان شدم

پس از زمانی مدید جامۀ تقوی درید

زبسکه با بخت خویش دست و گریبان شدم

چه صبح روشن اگر شهرۀ شهرم ولی

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم

همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم

خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم

که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم

آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

دیرگاهی است پناهندۀ این درگاهم

بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم

گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد

به امید تو بود زنده دل آگاهم

گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

هر سو نگریدیم کسی چون تو ندیدیم

اکنون نگرانیم که هر سو نگریدیم

شوریده سر اندر طلب سرو رسایت

هر چند دویدیم به جائی نرسیدیم

افسوس صد افسوس که اندر قدم دوست

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

ترسم آنست که ترسائی روی تو شوم

یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم

به هوای سر کوی تو به بندم زنار

یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم

ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

از رقیبان تو تا چند من اندیشه کنم

بیخ اندیشۀ بد را چه خوش از ریشه کنم

پیش بینی کند از مرحلۀ عشقم دور

شیوۀ رندی و مستی پس از این پیشه کنم

بیشۀ شیر هوا را بزنم آتش عشق

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم

دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم

وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست

ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم

قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم

عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم

نه در آن آینۀ حسن بگیرد آهم

نه دل نازل او را بگدازد سوزم

رشتۀ عمر توانم ز عمت تازه کنم

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

به امید روی دلدار ز آبرو گذشتم

به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم

ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم

ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم

بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن

[...]

غروی اصفهانی
 

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم

من از آن روز در این وادی غم در بدرم

نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام

که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم

رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای

[...]

غروی اصفهانی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode