گنجور

 
غروی اصفهانی

گوهر عمر گرانمایه بود گرچه نفیس

لیک از بهر نثار تو متاعیست خسیس

گرچه ارباب قلم راست عطارد استاد

لیک در مکتب عشق تو یکی تازه نویس

گرچه در محفل دل عقل ندیمیست حکیم

لیک با شیر قوی پنجۀ عشقشت جلیس

لشگر عشق بغارتگری کشور عقل

کرد کاری که نه مرئوس بماند و نه رئیس

عشق دردیست که درمان نپذیرد هرگز

ره بجائی نبرد فکر دو صد رسطالیس

نکتۀ عشق نگنجد به هزاران دفتر

عشق درسی نبود ورچه مدرس ادریس

گوهر عشق بجوی از صدف صدق و صفا

ورنه افسانه و تلبیس بود از ابلیس

عمر اگر می گذرد با تو نعیمی است مقیم

زندگی بی غم عشق تو عذابی است بئیس

آنچه را مفتقر از عشق سخن می گوید

لوح سیمین بطلب با قلم زر نویس

 
 
 
خواجوی کرمانی

نه مرا بر سر کوی تو بجز سایه جلیس

نه مرا در غم عشق تو بجز ناله انیس

نزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرین

پیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویس

گرنه هدهد ز سبا مژده ی وصل آرد باز

[...]

ادیب الممالک

کیش اشراف پرستی بود از رسطالیس

وین تساوی بود از فکرت دیمقراطیس

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه