گنجور

 
غروی اصفهانی

خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر

به از شهد است از دست بتان زهر

عروس عشق را در سنت عشق

بود جان گرامی کمترین مهر

ز آشوب رخت ای یار سرمست

نمی بینم دلی فارغ در این شهر

ز دنیا رخت می بایست بستن

نشاید زندگی با فتنۀ دهر

غمت در باطن است اما خموشم

دریغا کاین خموشی بشکند ظهر

ز دریای دلم چون خون زند موج

به پیوندد سرشک دیده چون نهر

ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام

دعاگوی توام فی السرّ و الجهر

مگو شد مفتقر بی بهره از دوست

غمش دارم که باشد بهترین بهر