گنجور

 
غروی اصفهانی

گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم

به حقیقت کند از بند هوا آزادم

جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار

کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم

سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند

سیل اشکی بزند سر بکند بنیادم

لیلی حسن ترا بنده چنان مجنونم

که خردمندی یک عمر برفت از یادم

خضر را چشمۀ حیوان همه ارزانی باد

من دهان و لب شیرین ترا فرهادم

بود امیدم که به جاه تو به جائی برسم

در پی این طمع خام به چاه افتادم

آرزو داشتم از جام تو یابم کامی

دو سه گامی شدم و دین و دل از کف دادم

خواستم برگ و بری از گل روی تو برم

بر زمینم بزد آن شاخۀ چون شمشادم

رخت بستم به خرابات ز ویرانۀ دل

تا که معمورۀ حسن تو کند آبادم

جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست

مفتقر زین سبب از کلک مشیت شادم