گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

کس نگوید ختن وتبت وتاتاری هست

به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست

نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست

نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست

می توان گفت که دارد ز دل من خبری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست

گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست

گفتم صنما از غم عشق توهلاکم

گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست

گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

ای دل ار یار منی با دگران کارت چیست

مرو از خانه برون کوچه وبازارت چیست

همنشینی به سر زلف بتان تا کی وچند

به پریشانی خود این همه اصرارت چیست

جا چو اندر خم آن طره مشکین داری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست

روز و شب کار تواندرمجلس اغیار چیست

گفتمت ماهی ولی دیدم خطا گفتم خطا

گر توماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست

گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم غلط

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

سالکی کوبی خبر از خویش نیست

در طریقت پیش ما درویش نیست

هیچ مستی نیست بی رنج خمار

هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست

من که از می خوردنم شه آگه است

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست

به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست

باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه

که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست

گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

بی وفایی چو تو درعالم نیست

حاصل از عشق توام جز غم نیست

غمی از مردن ما نیست تو را

زآنکه در خیل توچون ما کم نیست

به ز درد تو مرا درمان نی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست

خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست

نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من

جلوه گر حسن تو درخشک وتری نیست که نیست

نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست

ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست

فدای دوست نکردم چرا دل و جان را

چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست

دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست

روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست

مرا به زاهد این شهر دوستی نبود

که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست

خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

مشکی عجب ز گیسو آن ترک ماه رو داشت

من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت

نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر

درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت

دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت

بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت

آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع

که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت

که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت

تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت

زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او

چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت

رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

گرد رویتخط سیاه گرفت

یا خسوف است وقرص ماه گرفت

هاله درچرخ گرد ماه گرفت

یا به آیینه زنگ آه گرفت

ترک چشمت برای غارت دل

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

ذکری که تا سحر دوش صوفی به های وهو گفت

من می شنیدم امشب می از دل سبوگفت

گفتم بهشت روزی خواهد شد ازچه طاعت

شیخی بگفت روزه مستی به حسن خو گفت

عنبر ز بوی مویت بنگر شده نصیری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

زقامت کرده ای بر پا قیامت

قیامت قامتی ای سروقامت

به پایت کس نکرد ار جانفشانی

گران جانی نموده است از لئامت

چوازحسن تو زاهد با خبر نیست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

گفتم که درد دارم گفتا دوا دهیمت

گفتم علیل و زارم گفتا شفا دهیمت

گفتم که شدجدایی سر بار بینوایی

گفتا مدار اندوه برگ ونوا دهیمت

گفتم که چون دهانت هیچم نمانده دیگر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

ز من بخت سیه برگشته چون برگشته مژگانت

دلم آشفته تر گردیده از زلف پریشانت

الا ای شوخ سنگین دل سلامت جان برم مشکل

از این شمشیر ابرویت وز آن پیکان مژگانت

کنارم پر در و مرجان شداز بس گشته ام گریان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

رشک می آیدم ز پیرهنت

که زندبوسه هر زمان به تنت

مده از پیرهن به تن آزار

نکنم چاک دل چو پیرهنت

می درد پیرهن ز غنچه صبا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

چه سان از رخ دهم نسبت به ماهت

توهستی گل چرا خوانم گیاهت

به عالم چون تو نبود خوبرویی

خدا از چشم بد دارد نگاهت

توشاه کشور حسنی و باشد

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۲۶
sunny dark_mode