گنجور

 
بلند اقبال

مشکی عجب ز گیسو آن ترک ماه رو داشت

من درختن ندیدم مشکی که چین اوداشت

نه پا شناسم از سر نه خیر دانم از شر

درحیرتم که ساقی امشب چه درسبوداشت

دیوانه کرد وبنمود دل را به زلف زنجیر

دل هم به دل همین را پیوسته آرزو داشت

دیشب ز عشق آن ماه خوابم نبرد تا روز

دل با من از فراقش از بس که گفتگو داشت

گفتا شدم اسیرش گفتم چگونه گفتا

از خال دانه واز زلف دامی زچار سوداشت

گفتم که زخمت ای دل کرده است از چه ناسور

گفتا ز بوی مشکی کان زلف مشکبوداشت

گفتم که زلف جانان بود از چه رو پریشان

گفتا خبر ز حالت از بسکه موبه مو داشت

گفتم کهطره یار مانند صولجان بود

گفتا بلی مرا هم درپیش اوچوگوداشت

اقبال هر که درعشق چون من بلندگردید

در پیش زلف دلبر او نیز آبرو داشت