به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از بیاعتباری و دشواری عشق به معشوقش حرف میزند و بیان میکند که هیچ راهی برای رسیدن به او ندارد. او از فدای جان و دلش برای عشق سخن میگوید و حسرت میخورد که هیچ کاری جز انداختن خاک به سر خود نمیتواند انجام دهد. احساس تنهایی و بیکسی در او موج میزند و از عدم دسترسی به عشق واقعی، ناامید است. در نهایت، او به یادآوری عذاب دوزخ و پیامدهای گناهانش میپردازد و معتقد است که در برابر دوری معشوق هیچ امیدی ندارد.
هوش مصنوعی: در حضور یار من، هیچ ارزشی برای من وجود ندارد و هیچ راهی برای رسیدن به او وجود ندارد.
هوش مصنوعی: من به خاطر دوست، نه دل و جانم را فدای او نکردم، زیرا که مثل من هیچکس نیست که به جان و دل خود اینگونه ظلم کند.
هوش مصنوعی: دل به من گفت که به پاخیز و کاری کن، جز اینکه فقط خاک بر سر خود بریزی راه دیگری برایت نیست.
هوش مصنوعی: هیچکس به من مشروبی نمیدهد تا خمار را از خود دور کنم، زیرا همه در حال مستی هستند و کسی هوشیاری ندارد.
هوش مصنوعی: در خیبر، من به خودم امنیت میدهم زیرا صدای نفس مرحب به گوش میرسد و دیگر خبری از حیدر کرار و شمشیر ذوالفقار نیست.
هوش مصنوعی: از زمانی که متوجه شدم خداوند بخشنده و بسیار آمرزنده است، به خاطر این همه خطا و گناه، دیگر امیدی به رحمتش ندارم.
هوش مصنوعی: به این معناست که با وجود اینکه ممکن است درباره عذاب و سختیهای جهنم صحبت کنیم، اما در مقابل زیبایی و جذابیت چهره محبوب و دوست، هیچ چیز دیگری ارزش توجه ندارد و این زیبایی همچون آتشی در دل میافروزد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش
که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن
بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
[...]
دلی که بستهٔ زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانهٔ عیشش سری و کاری نیست
ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب
[...]
مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست
گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست
چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا
برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست
اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.